«لال بود!»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
آرام بخوان… صدای سکوت یار، خوشتر ازصدای مخلوقات خداست.
گوشهایم در تلاش شنیدن نوای غزل، آهو گونه میدویدند.
راهی بجز اهتمام برای من خلق نشده بود. همانند نامم پویا بودم. پویای خوش سیرت
خلق، چند سالی بود که دلش را از یاد برده و فلکش نگاه والدینم شده، خلاصه که تمام
دنیای این من امیدوار، مادر و پدر پیرم بودند که آن اواخر زمینگیر شدن به آنان دست
داده بود.
مثل هر روز بر سبزهها قدم نهادم تا شاید شکاری از لای سبزیها سر بر آورد. نگاهم
زلفش را کشف کرد.
نسیم خود را لای تار به تار موهایش به رقص درآورده، رخ مهتابش را در مقابل
پرتوهای محو ماه به نمایش نهاده و لبخندی ریشهداری که در کنج دلم ریشه دوانده بود
بر لبانش آورد.
شکلات دیدهاش که در میان دشت مژههای باریک احاطه گریده بود، به هر سو که بیشتر
دلربایی میکرد میگرداند.
قلب بیتابم عنان گسیخته بود و محکم به سینهام کوبیده میشد. ضربان هر تپش، از دهانم
کویر میساخت و سیلاب تعریق بر پیشانیام مینشاند.
زانوهای سست شدهام به لرزش افتاده بودند، موهایم بر پیشانیام نشسته و آب شرم روی
تیغهی کمرم میلرزید.
به یکباره چشمانش مردمکهای لرزانم را شکار کردند!
عقلم آب دهانش راه افتاده و قلبم در مشاجرهای بود ناهمگون… طاقت طاق شدهام چرخ
حرکت و برکت شدند و به ولله که پلکی بیش نزدم… دستانم روی کمرش نشست!
تن نحیفش یخ شده بود و چشمان درشتش دودو میزدند. از شرم، سرم را میان گردن و
شانهی شمیمش فرو کردم.
عطرش نفس کشیدن داشت؛ ولی شانههایش میلرزید و صحبت نمیکرد.
هر چه سعی کردم چیزی بگویم، زبانم به چانهام چسبیده و واژهها در دهانم ماسیده
بودند؛ گویی لایتناهی ملحفهی حریرش را روی پلکهایش کشیده و تنها وکیلش، ماه را
میانمان شاهد نهاده بود. اشک لای چشمانش به جد ماهی تشنهی لبم را میطلبید. لبهایم
را روی چشمان تَر شدهاش نهادم و خشکی کویرم را با باران گویهای روشنش جلا
دادم.
عشق حس عجیب و پیچیدهای است. هر چقدر لازم باشد یار را بطلبی باکی نیست؛ ولی
ترس از قدرت نه گفتن او لرزه به جان آدمی میاندازد.
او لال بود… لال بود؛ لیکن هیچ کلمهای را در کتوب عشق برایم مبهم نکرده و صداقت
چشمانش تعهد ساخت. هرچند سخت و دشوار؛ ولیکن چشمان گنجشک دروغ نمیگویند.
سخت جان بودم؛ ولی سخت دل… نه!
قلبم را در پلکهای دخترک زبان بسته گرو نهاده و هر روز با خیالهای جاری روی
لبم، لبخندش را بیدار میکردم. حرف دل بود نه منطق! پس از خواستن او، من
عاشقترین بیمنطق دیده شده در دیار کوچکمان گشتم و نفسم را از بازدمش تعمین
میکردم.
نام این واقعیت رویاگونه را عشق میگذارم، چون تا به الآن حسی این چنین نفسگیر و
مبهم، در عین حال شیرین و ملس وارد لبخندم نشده بود.