داستان خواهر برادری به اسم کارلا و رایکا، که سعی دارن زندگی متفاوتی داشته باشن و برای فرار از دست لاریسا، باید قدرت هاشون رو مخفی کنن …
-خدا آدمایی رو میبره لب پرتگاه …
که میدونه بال پرواز دارن.
برای شکستت ناراحت نباش..
فقط مطمئن شو که قوی تر و قدرتمند تر از قبل برمیگردی.
نفس حبس شدم رو بیرون دادم و خودم رو از داخل آب کشیدم بیرون…
دوباره نفس گرفتم و خواستم حرف بزنم که دوباره با دستاش به شونه هام فشار اورد و سرم رو برد داخل اب..
از زیر اب و یخ هایی که روی اب نقش می بست چهرش رو میدیدم..
درحالی که میخندید دستاش رو به شونم فشار میداد و اجازه بیرون اومدن بهم نمیداد..
کل بدنم یخ بسته بود.. پاهام رو دیگه احساس نمیکردم..
به دستام که روی دستاش قرار داشت نگاه کردم…
رنگشون سفید شده بود ..
دیدم تار شد و چهره خندونش رو دیگه ندیدم..
فشار دستاش رو شونم کم شد و کلا ازم جدا شد …
ولی هیچ جونی تو تنم نمونده بود که بخوام بیرون بیام.
کم کم تمام هوشیاریم رو از دست دادم..