مطالب ویژه
داستان کوتاه اقلیما

داستان کوتاه اقلیما

نویسنده : رستا حارس

با خشم اشکهایش را پاک و گره پیش بندش را باز کرد.

این سومین جایی بودکه برای کار می آمد و هنوز یک هفته نشده، عذرش را می خواستند.‌

هر چقدر التماس کرده بود و قسم و آیه خوانده بود، فایده ای نداشت.

انگار یاسین به گوش خر می خواند.

 

آنقدر در این چند وقته غرورش لگد مال شده بود که دیگر باکی اش نبود برای نگه داشتن شغلش، عز و التماس کند.

اما آن پیر مرد، آن قدر آبرو ریزی کرده و صاحب رستوران را ترسانده بود که دیگر التماس هم بی فایده بود.

 

کیفش را از اتاق استراحت کارکنان برداشت و از در پشتی از رستوران بیرون زد.

کنار ایستگاه اتوبوس ایستاد و سه اسکناسی که برای همان دوروز کارکردن، کف دستش گذاشته بودند را مچاله کرد و به ته کیف انداخت.

با رسیدن اتوبوس، کرخت و بی حوصله خودش را به داخل کشاند و همان وسط بین جمعیت ایستاد.

 

گرم بود، بوی عرق می آمد، صدای بلند آدمها و حتی دست انداز هایی که ادم را از جا میپراند…همه چیز مثل هرروز بود، اما حالش آنقدر بد بود که دیگر تلاشی برای اخم کردن و چپ چپ نگاه کردن به ملت نمی کرد.

بعد از ده ایستگاه، تکانی به تن خشک شده اش داد و قبل از اینکه در بسته شود، خود را بیرون کشید.

 

بی حوصله راه خانه را در پیش گرفت.

دختر جوان، به قدم هایش خیره شده و در فکر فرو رفته بود.

چه باید میکرد؟ این پیر مرد دیگر  نفسش را بریده بود… فقط کافی بود در جایی مشغول به کار شود، آن وقت سر و کله اش پیدا میشد و با آبرو ریزی باعث اخراج دخترش میشد.

 

اتفاقی که سه بار برایش افتاده بود… نمی داست از کجا آدرس محل کارش را پیدا می کند فقط می دانست که می آید… هرجور شده می آید و داد و بیداد راه می اندازد که شما دختر من را به کلفتی گرفته اید و دارید از راه به درش میکنید و از این قبیل حرف ها!

 

پیر مرد تنها یک هدف داشت و وقتی به هدفش میرسید، خرسند راهی خانه میشد و دخترش را با نگاه های خیره کارکنان و پچ پچ ها تنها می گذاشت.

 

اقلیما میدانست دلیل این کارهایش چیست… شبی نبود که به گوشش نخواند که” دختر بالا بری پایین بری آخر و عاقبت باید شوهر کنی الکی برای خودت دردسر و بی آبرویی درست نکن! ”

 

و این تمام چیزی بود که از دهان پیر مرد بیرون می آمد…

در جواب تمام چیز هایی که دختر به او می گفت، ” می خوام درس بخونم، خودم کار میکنم و خرجم رو در میارم،” فقط همان جمله را میگفت.

واقعا این پیر مرد زبان نفهم و لجباز بود!

 

وقتی به در رنگ و رو  رفته خانه رسید، با کشیدن سیمی که از کنار دیوار بیرون زده بود، در را باز کرد و وارد شد.

 

خواهرش که خمیده و لنگ لنگان حیاط را جارو میزد، کمر راست کرد و با تشر گفت: کجا بودی تا الان؟ شانس آوردی بابا خونه نیست وگرنه حسابت و میذاشت کف دستت.

 

بدون اینکه توجهی به خواهرش کند، کفش هایش را درآورد و وارد خانه شد.

 

بوی غذا می آمد. پس ارغوان غذا بار گذاشته بود.

سرکی به قابلمه کشید که با دیدن بادمجان ها، قیافه اش آویزان شد.

 

خواست از آشپزخانه بیرون برود که خواهر را در چهارچوب در دید.

_پرنسس خانم اگه غذای بهتر می خوایین خودتون تشریفتون رو بیارین خونه و درست کنین.

اخمی کرد و با زدن تنه محکمی به ار غوان، راه تک اتاق خانه را در پیش گرفت.

 

ارغوان مثل سایه دنبالش راه افتاد و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفت.

اقلیما، حال و حوصله بحث با خواهر را نداشت و فقط به این می اندیشید که وقتی پیر مرد رسید چطور دعوا راه بیندازد که بیشترین تاثیر را داشته باشد.

 

 

اما ارغوان، خواهر بزرگتری که فکر میکرد باید جای مادر را برای اقلیما پر کند،  در ذهن به هزار چیز می اندیشید، خودش قبل از ازدواج هزار مشکل داشت که بعد از ازدواج شده بود هزار و یک مشکل.

اما اگر هیچ مزیتی برایش نداشت، حداقل از دست پیرمرد و ادا و اطوارش خلاص شده بود که این خود می ارزید به تمام مشکلات.

 

حداقل حالا، هر روز و هر ساعت زیر گوشش نمی خواند که دیگر سنش بالا رفته و ترشیده. و باید تمام زندگی نکبت بارش را به تر و خشک کردن پیر مرد بگذراند.

 

حالا همین را هم برای اقلیما می خواست. خواهر کوچکش از او زیبا تر و دلرباتر بود و همین ضامن این بود که شوهر بهتری گیرش بیاید. حداقل بهتر از شوهر خودش که معتاد و خرده فروش بود.

 

اقلیما کارش که تمام شد، خواست از کنار خواهر بگذرد که نا گهان صدای در و بعد هم صدای غر غر پیر مرد بلند شد.

دو خواهر با چشم هایی ترسان یکدیگر را نگریستند.. .اما  اقلیما نباید بترسد.. آنقدر خفت کشیده بود که باید ترس را از یاد میبرد.

 

قبل از اینکه ارغوان به خود بجنبد، اقلیما به پیشواز پیر مرد رفته بود.

 

طولی نکشید که صدای اقلیما بالا رفت.

_چی می خوایی از جونم؟ بهت که گفتم میرم کار میکنم خرج خودمو در میارم چرا نمیذاری کار کنم؟ چرا میایی و آبرو رو میبری؟ برای تو چه فرقی میکنه من کارکنم یا ازدواج کنم… در هر صورت لازم نیست خرجمو بدی و میتونی پولات و بذاری زیر سرت و راحت بخوابی. پس چرا انقدر سنگ میندازی جلو پام؟ ها؟ با توام یه چیزی بگو…

 

ارغوان که تازه به حیاط رسیده بود، اقلیما را دید که یقیه کت پیرمرد را در دست گرفته و در صورتش فریاد میزد.

اما پیر مرد مدام در جیب هایش دنبال چیزی میگشت…بدون اینکه ذره ای به داد و فریاد اقلیما واکنش نشان دهد.

آخر سر، سرش را بلند کرد و از ارغوان پرسید: فندک من و چیکار کردی؟

اقلیما مات و مبهوت، یقه پیر مرد را رها کرد.

ارغوان نگاهی به خواهر و نگاهی به پدر انداخت و من و من کنان گفت: من .. من فندکت و برنداشتم.

پیر مرد، خمیده و لخ لخ کنان به سمت در آمد و با اشاره دست ارغوان را به طرفی راند و وارد خانه شد.

 

 

ارغوان نگاه نگرانش را به خواهرش دوخت.

اقلیما، دست های مشت شده اش را به هوا برد و جیغی از سر حرص کشید.

بعد هم خواهر را که به قصد نصیحت جلو آمده بود، کنار زد و وارد خانه شد.

 

ارغوان دنبال خواهر به داخل خانه رفت که پیر مرد را بر سر قابلمه دید.

 

خود را شتابان به پیر مرد رساند که لقمه نانی را درون قابلمه میچرخاند.

با دیدن لکه های روغنی که همه جا ریخته بود، اه از نهاد ارغوان بلند شد.

_بابا صبر کن برات سفره بندازم.

پیر مرد که لقمه بزرگی را می جویید، دست های چربش را با پارچه سفید روی اوپن تمیز کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از آشپزخانه خارج شد.

ارغوان به این کارها عادت داشت… سی سال با این مرد زندگی کرده و پانزده سال کارهای خانه اش را انجام داده بود.

چه میگفت؟ اصلن به که می گفت؟ گوش شنوا داشت پیرمرد؟

 

درحالی که ارغوان مشغول تمیز کاری آشپزخانه بود، اقلیما گوشه ای از اتاق کز کرده و سر در گریبان فرو برده بود.

با خود میگفت نباید مثل مادرش باشد، نباید ترسو باشد، نباید عمرش را در این خانه (که خراب شود بر سر صاحبش) تلف کند.

اما میترسید، نمی خواست اما این ترس در بند بند وجودش لانه کرده بود… از هرچه که بیرون از خانه بود میترسید … حتی از این خانه هم میترسید. اما هرچه بود، سقفی بود بالای سرش.

 

با باز شدن در، نگاهش را بالا آورد.

ارغوان سینی به دست به داخل آمد و کنارش نشست.

_یه چیزی بخور تا صداش در نیومده.

 

بی رغبت نگاهی به محتویات سینی انداخت و نچی کرد.

ارغوان که حالا مثل مادر، مهربان شده بود گفت:

باز اومده بود محل کارت؟

وقتی اقلیما سرش را به نشانه” آره اومده بود” تکان داد، در اتاق با شدت باز شد.

نگاه دو خواهر به پیر مرد که میان در ایستاده بود، دوخته شد:

_ارغوان یه دستی به سر و شکل این دختره بکش… امشب این شکلی ببیننش تا آخر عمر بیخ ریشم میمونه.

 

بعد هم راهش را کشید و رفت.

اقلیما از جا پرید و دنبال پیر مرد راه افتاد.

_چی میگی تو؟ خواستگار قراره بیاد؟

پیر مرد فقط سرش را به نشانه مثبت تکان داد و دیگر هیچ نگفت.

 

اقلیما روبه ارغوان غرید: تو میدونستی؟

ارغوان مظلومانه گفت: نه به خدا.

 

اقلیما به دنبال پیر مرد راه افتاد اما هرچه التماس کرد، قسم داد، نفرین کرد، بی فایده بود. پیرمرد که خودش را به نشنیدم زده  ارغوان هم مدام دورش میچرخید و زیر گوششش میگفت که جواب مثبت بده و خودت را از اینجا خلاص کن.

این هم نصیحت خواهرانه، خودت را از چاله به چاه بینداز… . حالا ارغوان اصرار داشت از چاه به چاله است که باعث نمیشد چیزی عوض شود‌.

 

اقلیما نه چاه را پی خوایت نه چاله را، می خواست کار کند و پولی دست و پا کند و از این خانه و محله و شهر برود.

می خواست از صفر شروع کند… هیچ چیزی از این زندگی نمی خواست، حتی خواهرش که حق مادری به گردنش داشت.

 

خورشید که غروب کرد و آسمان به عزا نشست،  اقلیما هم رخت عزا تن  و گوشه اتاق کز کرد‌.

 

از ذهنش میگذشت که فرار کند. اما با آن سه اسکناس تا کجا میتوانست برود؟ جز این بود که آواره شهر میشد؟ اگر هم میرفت که دیگر برگشتی در کار نبود…

 

راستش میترسید، نبود پول و آوارگی بهانه بود! از تنهایی میترسید!

تنهای تنها، در این شهر دردندشت…نه نباید تنها رفت…

 

 

با شنیدن صدای زنگ در، ترسیده از جا پرید.

چهار دست و پا به سمت پنجره رفت و یواشکی نگاهی به بیرون انداخت.

دو مرد، تنها دومرد با یک جعبه شیرینی و گل وارد شدند.

 

 

پیر مرد تا کمر خم شده و برایشان بل بل زبانی میکرد.

مگر خاستگاری نبود؟ چرا دومرد انگار آمده بودند گوسفند بخرند؟

 

اقلیما در اتاق، راه میرفت و پوست لبش را می کند.

ارغوان پشت اپن آشپزخانه نشسته و ذکر میگفت.

و اما پیرمرد، غافل از حال دختران، چرب زبانی میکرد و راه به کسی نمیداد.

 

دو مرد، یکی شصت ساله می نمود و دیگری  جوان تر و چهل ساله. اما باز هم برای اقلیما، سنش زیادی بالا بود.

 

ده دقیقه ای از رسیدن میهمانان گذشته بود که پیر مرد، از همان جا که نشسته بود ارغوان را صدا زد.

دمی بعد در اتاق باز شد و ارغوان از لای در از خواهر خواست که همراهش برود.

اقلیما از جا برخواست، آب دهانش را قورت داد و با پای لرزان انگار که به قتلگاه میرفت.

امان از این ترس که سرنوشت آدمی را سیاه می کند.

 

اقلیما سر را پایین انداخته و کنار در ایستاد.

دو مرد، خیره خیره نگاهش میکردند… گویی مالشان را وارسی میکنند.

 

پیر مرد تشر زد: سرت را بلند کن عروس!

تن اقلیما یخ زد. عروس؟

صدای پیر مرد دوباره بلند شد گه اینبار به هر زحمتی بود، سرش را بالا گرفت.

نگاهش لحظه ای با نگاه خواستگارش تلاقی کرد.

اورا میشناخت… حالا که فاصلشان سه متر بیشتر نبود، حالا که بدون ترس نگاهش میکرد، می توانست به جرئت بگوید که او را میشناسد.

 

اما دهان باز نکرد… ترس…ترس…

آن موقع دهان باز نکرد، زمانی که پیر مرد پرسید، شیرینی بخوریم؟ و مرد جعبه را باز کرد هم دهان باز نکرد… تا آخر مجلس دهان باز نکرد و ساکت ماند.

 

اما بعد از اینکه دو مرد رفتند، داد سر داد.

_می خوایی من و بدی به این مواد فروش؟

پیر مرد، اخم کرد و گفت: خوبه خوبه برای من ناز میکنی؟ مواد فروشه که باشه…کار که عار نیست.

 

اقلیما، خونش به جوش آمد. پشت سر پیر مرد راه افتاد و داد زد: کار عار نیست؟ پس چرا نمیذاری من برم کار کنم؟ ها؟ حداقل پولی که من در میارم حلاله!

پیر مرد به سمت حیاط راه افتاد و دستش را توی هوا تکان داد.

اقلیما بیخیال نشد و دنبال پیر مرد راه افتاد و پشت در سرویس داد زد: قراره چقد پول بهت بده که داری منو میدی بهش؟ به خدا که اگه بخوایی زورم کنی خودم و میکشم و خلاص.

پیر مرد از سرویس بیرون آمد و از زیر دست اقلیما رد شد و به داخل خانه رفت.

اقلیما با التماس به خواهر نگاه کرد و خواست او چیزی بگوید.

ارغوان دنبال پدر راه افتاد و گفت: بابا نکن این کارو… اقلیما خوشگله بر و رو داره نمیمونه رو دستت ندش به این حسن زیوری.

این بود تمام تلاش ارغوان برای خواهر…شاید ارغوان هنوز هم ازدواج را تنها راه نجات میدید.

 

پیر مرد اما، سرش را به بالشت گذاشته و پتو را روی سر کشیده بود. این یعنی تا صبح هم حرف میزدی بی فایده بود.

 

فردای آن روز، پیرزنی با موهای سیاهی که مشخص بود به تازگی رنگشان کرده، در خانه را زد.

با اخم و تشر اقلیمارا از خود رانده و سراغ پیر مرد را گرفته بود.

و در عرض پنج دقیقه، قرار عقد را گذاشت و رفت.

 

ارغوان هم تازه از خانه خود آمده بود و شروع کرده بود به نصیحت کردن…پا به پای خواهرش غصه میخورد، اما میدانست که این وصلت خواهی نخواهی سر میگیرد، پس بهتر بود او دیگر تهِ دل خواهرش را خالی نکند.

 

اما اقلیما هیچ چیز از حرف هایش نمیشنید…

کاری باید می کرد.‌‌.. اما چی؟ خدا داند.

 

 

روز ها از پی هم میگذشتند…اقلیما تهدید به فرار و خودکشی میکرد اما  هم خودش میدانست و هم پیر مرد، که جرئت عملی کردنشان را ندارد.

روزی ارغوان را تنها گیر آورده و خواسته بود که کمکش کند تا فرار کند.

 

_آبجی فقط یکم پول می خوام که خودم رو برسونم مازندران…دختر خاله بتول چند وقت پیش میگفت که یه بنده خدایی برای ویلاش کارگر می خواد

میرم اونجا هم کار میکنم هم جای خواب دارم… ها چی میگی؟

ارغوان اما با تشر گفته بود: همین مونده بری خونه یکی که نه میدونی کیه نه چیه کارگری کنی…تو دختر جوونی ممکنه هزار جور بلا سرت بیارن… نه…کوتاه بیا، ازدواج کن … به خدا هرچی باشه از اینجا بهتره… راحت میشی.

 

اقلیما که فقط منتظر تایید خواهر بودتا فرار کند، بادش خالی شد.

از تنهایی میترسید. فقط می خواست بداند، هرجای دنیا که بردو، یک نفر را پشت سرش دارد.

حالا ارغوان هم داشت پشتش را خالی میکرد.

 

دو روز قبل از موعد عقد، حسن زیوری، کسی که قرار بود شوهر اقلیما شود،  زنگ در خانه را زد.

پیر مرد، گیس های اقلیمارا گرفت و به داخل حیاط پرتش کرد.

 

بعد هم رو به ارغوان گفت: مثل آدم میرین خرید میکنین و بر میگردین … اگه این دختره جفتک بپرونه، از چشم تو میبینم!

 

ارغوان زیر بغل های اقلیما را گرفت و بلندش کرد.

حسن زیوری که  پشت در منتظر بود، فریاد سر داد: عروس ما نمی خواد بیاد؟

 

اقلیما اشکهایش را پاک کرد و همراه خواهر راه افتاد.

میدانست که پیرمرد دست روی او بلند نمی کند، چرا که دو روز دیگر عروس میشد و اگر حسن زیوری کبودیی روی تنش میدید، پسش نمی آورد برای پدرش؟ چرا که می آورد‌…آن وقت معامله هم بهم میخورد‌!

 

کدام معامله؟ در ازای چقدر پول؟

مگر پیر مرد این فرصت را از دست میداد و بدون آنکه از داماد قاچاقچیِ پولدارش، چیزی بکند دختر به او بدهد؟

دختری که همین حالا هم از در و همسایه کم خواستگار نداشت!

 

آن روز هم، با نگاه های چندش آور حسن زیوری و تلاش هایش برای نزدیک شدن به اقلیما گذشت.

این مرد آنقدر دغل باز بود که میدانست برای بدست آوردن دل زنان چه باید بکند.

دست روی گران ترین چیز ها میگذاشت، از هر لباس دو رنگ مختلف می خرید، در را قبل از ورود برای خانمها باز میکرد و حتی به بچه های دست فروش، دوتا دوتا اسکناس میداد.

 

بله درست بود، بلدِکار بود، آنقدر که توانست ارغوان را تحت تاثیر قرار بدهد و آن ذره همدردی را هم کمار بگذارد و زیر گوش خواهر بگوید: درسته سنن ازت بزرگ تره ولی همینش خوبه… مرد باید پخته باشه… اینم که دستش به دهنش میرسه، اقلیما از من میشنوی لگد به بختت نزن، زرنگ باش و بعد ازدواج افسارش و بگیر تو دستت و خانومی کن!

 

اما ارغوان از دیدن پول دهانش باز مانده بود.

و اگرنه که حسن زیوری همان است که بود…همان قاچاقچی و فروشنده موتدِ محل که هیچ کس نمی دانست اصل و نسب و خانه زندگیش کجاست.

 

 

اقلیما با خشم روبه ارغوان گفت: خودت میفهمی چی میگی؟ این الان از من خوشش اومده پس فردا از یکی دیگه خوشش میاد مثل آشغال پرتم میکنه اون ور!

اما ارغوان گوشش بدهکار نبود، او  نمی خواست اقلیما هم مثل خودش در کصافت دست و پا بزند. او هنوز جوان بود و نمی دانست پول، در زندگی آنان که جایی برای مهر و محبت نبود، حرف اول را میزد.

 

اقلیما اما، این ازدواج را پایانِ زندگیش میپنداشت.

درست است که در خانه پدری هم، زندگی نمیکرد اما لااقل امید هایش برای ساختن آینده زنده بود.

ازدواج با حسن زیوری، پایانی بود برای تمام آرزو ها و امیدهایش.

مگر نه آنکه آدمی زنده است به امید؟

اگر همین امید را هم از آدم بگیرند، زندگی چیزی جز گذراندن بیهوده روزها و انتظار مرگ نیست.

 

اقلیما، فقط یک روز فرصت داشت برای نجات زندگیش…اما چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ به پای پدری بیفتد که گوشهایش را بسته و مثل مجسمه ای خیره نگاه میکند؟

نه، پیر مرد لجوج تر از آن بود که التماس و مویه های دخترش را ببیند مخصوصا حالا که مشخصا پای معامله ای در میان بود.

باید فرار میکرد…این فکر مثل خوره وجودش را میخورد.

اما به کجا؟؛خانه ارغوانی که حالا همسو با پدر شده بود؟

نه جایی دیگر باید رفت…

شاید بتوان چند روزی به مسافر خانه جایی برو تا آب ها از آسیا بیفتد…اما کجا به دختری تک و تنها جا میدهند؟

تازه اگر بتواند شناسنامه اش را از چنگ آن پیرمرد در بیاورد….

 

پس چه باید میکرد؟ تن میداد به این اجبار؟

 

اقلیما آن شب را کز کرده در گوشه رخت خوابش به صبح رساند.

 

ارغوان که نیمه شب به خانه خود رفته و صبح زود برگشته بود،‌ حالا پشت در اتاق بود و اقلیمارا صدا میزد.

وقتی خبری نشد با خود گفت: دختره سرتق…داری شوهر میکنی دیگه این اداها چیه؟ مگه من شوهر نکردم؟ والا که اگه شوهر منم مثل این یارو پولش از پارو بالا میرفت، با بشکن میرفتم سر خونه زندگیم.

 

بعد هم خم شد و کلید یدک را از زیر فرش بیرون کشید و در را باز کرد.

با دیدن خواهرش که رنگ به رو نداشت، چنگی به لپش زد و با نگرانی گفت: چی شدی تو دختر؟ بلند شو بلند شو ببرمت درمونگاه.

 

اما اقلیما که تا آن موقع نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود، توی پتو خزید و با بی حالی گفت: نمی خواد خوبم… می خوام بخوابم.

اما ارغوان مصرانه پتو را کنار زد و خواست دختر را بلند کند.

اما اقلیما، با خشم پتو را به روی خود کشید و فریاد زد: تنهام بذار.. می خوام بخوابم.

ارغوان با خشم پتو را تا روی سر خواهرش بالا کشید و از اتاق خارج شد.

 

خشمگین بود و به در و دیوار فحش و ناسزا میگفت… خودش هم نمیدانست چرا. به خاطر ازدواج اجباری خواهر کوچکش یا به خاطر رفتار کژدار و مریضش؟

 

ظهر که سر و کله پیر مرد پیدا شد، اقلیما هم از خواب بیدار شد.

 

با چشماهای گود افتاده و رنگِ پریده به طرف هال راه افتاد.

وقتی پدر را دید، به پایش افتاد.

_بابا تورو به روح مامان این ازدواج رو بهم بزن… من نمی خوامش… بابا تروخدا …. تورو به همون قبله ای که میپرستی ..تا آخر عمر کلفتیت رو میکنم .. بابا…

زار میزد و التماس میکرد جوری که ارغوان هم به گریه افتاده بود.

مگر پیر مرد از سنگ بود که حتی خم به ابرو نیاورد؟

پیرمرد، دخترش را به طرفی هل داد و تنها یک جمله گفت: با این قیافه نری خونه شوهر که دوروزه پست میفرسته!

 

همین… انگار نه انگار دختر داشت از شدت گریه جان میداد.

 

اقلیما با شنیدن این حرف، تمام وجودش خشم شد. خشمی که تمام این مدت درونش خاک شده بود.

ارغوانی که می خواست دستش را بگیرد، پس زد و روی پاها ایستاد.

به چشمان پدر زل زد و گفت: تو مگه آدم نیستی؟ تو مگه خدا پرست نیستی؟ پس چرا نمیبینی من، دخترت دارم التماست میکنم مجبورم نکنی به این ازدواج اما تو… تو…

حالا صدای اقلیما، آنقدر بلند شده بود که با ادای هر کلمه، انگار گلویش خراش بر میداشت.

 

_تو مثلا مؤمن خدا پرستی؟ تویی که به دخترت رحم نمیکنی… فکر میکنی صبح تا شب نماز خوندنا و تسبیح چرخوندنات قبوله؟ تو خدارو میپرستی؟

نه تو خودت شیطانی…حالا برو صبح تا شب رو به قبله خم و راست شو و ذکر بگو…تو فقط ادای‌ِ…

هنوز جمله اش کامل نشده بود که یکطرف صورتش سوخت.

حالا سکوتی وحشتناک خانه را فرا گرفته بود.

اقلیما با بهت به ارغوانی که هنوز دستش روی هوا بود، نگاه کرد.

پیر مرد راهش را کشیده و داشت بیرون میرفت… این ارغوان بود که به خواهرش سیلی زده بود…

اقلیما دستش را روی صورتش  گذاشت.  باورش نمیشد خواهرش، به خاطر آن پیر مرد، کتکش زده بود.

 

نفس های اقلیما به سختی و کند بالا میامد.

درد آن سیلی چیزی نبود اما اینکه به خاطر حرف های درستت، از خواهرت سیلی بخوری.‌‌…این درد داشت.

این سیلی نه تنها صورتش را سرخ کرده بود، بلکه قلبش را هم سوزانده بود.

آخ ارغوان چه کردی با خواهری که جای مادرش بودی؟

 

ارغوان خود نیز حالِ بهتری نداشت…گویی آن سیلی را خودش خورده بود… کف دستش گز کز میکرد و تنش گر گرفته بود‌.

 

اقلیما زودتر به خود آمد و دوباره به گوشه اتاق پناه برد.

مثل دختر بچه ها زانوهایش را بغل گرفت و زد زیر گریه.

این دیگر آخر ماجرا بود…تمام شدی اقلیما.

 

ارغوان اما نگاهش به دستی بود که چندی قبل بر صورت خواهر فرود آمده بود.

اشک در چشمهایش جمع شده بود. این بود رسم  خواهری ارغوان؟ که سیلی بزنی به صورتش و از خود برانیش؟

اقلیما که نا حق نمیگفت..‌. هرچه میگفت درست بود.

این پیرمرد، پدرشان بود درست، اما مگر پدری هم کرده بود برایشان؟

بعد از مرگ مادرشان، روز به روز بدتر شده بود. لجوج تر…خسیس تر…

 

پول هایش را جمع میکرد و داخل جیب های زیر شلواریش پنهان میکرد و هر وقت از خانه بیرون میرفت، چندتا چندتا شلوار روی هم میپوشید که مبادا پولی در خانه، دم دست دخترهایش بگذارد.

ارغوان تازه داشت یادش می آمد… بعد از مرگ مادرش، نقش مادر را گردن گرفته بود.

میپخت.. می شست…تمیز میکرد بدون آنکه در مقابل کارهای پدر، صدایش در بیاید.

این روند ادامه داشت تا اقلیما از آب و گل درآمد… حالا پیرمرد باید نون خور اضافی را دک میکرد.

دخترش را از خدا خواسته به پسرِ معتاد همسایه داده بود..‌. معامله خوبی بود پسر معتاد و بی چیز بود … دختر هم جهاز نداشت و ترشیده بود.

ساخته شده بودند برای هم.

ارغوان باز هم دم نزده و پای سفره عقد نشسته بود.

حالا ۶ سال از ازدواجش میگذشت و شکر خدا بچه ای نداشت. کدام زنی را میابی که از بچه دار نشدنش شاکر باشد؟

ارغوان  در ظاهر و کنار مادر شوهر و در وهمسایه، ناراحت نشان می داد اما در باطن، خوشحال بود…چرا باید کس دیگری هم در این بدبختی شریک کند؟

 

به زندگیش که می اندیشید، که این کم پیش می آمد چون همیشه از فکر کردن به بدبختی هایش فرار میکرد‌…چه لزومی داشت از مشکلاتت آیینه دق بسازی؟

در هر صورت حالا داشت فکر می کرد… آیا این زندگیی بود که برای خواهرش می خواست؟ خواستگارش پولدار است که باشد اما کی را می خواست گول بزند؟ خودش را؟ او حسن زیوری کلاش و قاچاقچی بود…پولش حرام بود… زندگیش حرام بود…راضی بود که خواهرش بنشیند سر سفره او؟ گذشته از این ها مردک، دخترش هم مدرسه ای اقلیما بود! این خودش بس نبود؟

 

نه این دختر جای بچه نداشته اش بود…او باید خوشبخت میشد. لااقل  یک نفر از این خانواده باید طعم خوشبختی را بچشد.

آن سیلی، چشم هایش را باز کرده بود…

باید کاری میکرد قبل از اینکه پشیمان شود.

 

دست به زانوها گرفت واز جا بلند شد…سرکی به حیاط کشید، پیر مرد با پا به لبه باغچه ضربه میزد و سیگار دود میکرد.

 

نگاه ارغوان به پاچه های شلوارش کشیده شد.

لایه های شلوار زیرینش بیرون زده بودند.

باید منتظر فرصتی می ماند که پول هارا قاپ بزند اما حالا باید به دنبال شناسنامه برود.

 

 

در این بین اقلیما، دنیا را تیره و تار میدید‌.

هنوز دستش روی صورتش بود… باورش نمیشد خواهرش راهم از دست داده باشد.

خوب و بد، همیشه فکر میکرد او را کنار خود دارد اما حالا؟

در این فکر بود که خودش را بکشد و خلاص… یا باز هم می خواست بترسد؟

 

با شنیدن صدایی از بیرون، هوشیار شد.

صدای ارغوان بود؟ نیرویی غریزی او را به  بیرون از اتاق کشاند.

ارغوان حالا حالا ها صدایش را بالا نمیبرد… حتما اتفاقی افتاده!

 

وقتی پایش را به هال گذاشت، پیرمرد را دید که از موهای ارغوا گرفته و می کشید.

ارغوان هم در تقلا بود تا خود را خلاص کند…. اقلیما مات و مبهوت صحنه را می نگریست که ارغوان، با گفتن” بگیرش” نایلونی را به طرفش پرتاب کرد.

آن را در هوا گرفت و با دیدن جلد قهوه ای، فهمید شناسنامه است.

 

ارِغوان قصد داشت چه کاری بکند؟

مجال فکر کردن نداشت، شناسنامه را با همان نایلون، زیر لباسش گذاشت و به طرف پیرمرد هجوم برد.

پیر بود اما زورش همچنان مردانه بود.

مشت های بی رمق اقلیما، ثمری نداشتند.

اما در لحظه ای، ارغوان تابی به خودش داد و دست پیر مرد را محکم گرفت.

اقلیما هم دست دیگر را گرفت و بلاخره موهای ارغوان آزاد شدند.

 

پیرمرد، ناسزا گویان، به طرف اقلیما هجوم برد که ارغوان سپرش شد.

اما پیر مرد، که حالا کمربندش را تاب میداد، ضربه ای به ارغوان زد که پخش زمین شد.

اقلیما با جیغی خود را به داخل اتاق پرتاپ کرد اما بی فایده بود … پیرمرد تا شناسنانه را پس نمیگرفت از پای نمینشست.

اقلیما گوشه ای گیر افتاده و دست هارا سپر سر و صورت کرده بود، کمربند بالا رفت، انتظار برای ضربه…

سفت شدن عضلات…

جمع کردن انگشت ها…

جبس شدن نفس…

بغض…

انتظار….

صدای شکستن شیشه…

فریاد پیر مرد…

و سکوت!

 

 

دختر به خود جرئت داده و دست هارا پایین آورد.

پیر مرد جلوی پای اقلیما افتاده بود…

ارغوان بود که دیس شیشه ای را به سر پدر کوفته بود؟

همان ازغوانی که چندی پیش،در دفاع از همین مرد سیلی به خواهر زده بود؟

 

_مرده؟

این را اقلیما، از خواهرش که بالای سر پیرمرد بود پرسید.

ارغوان آب دهان را قورت داده و به خواهر نگاه کرد.

وقت را تلف نکرد و دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد.

_سریع جمع کن باید بری…

بعد هم مجالش نداده و به سمت کمد هلش داده بود.

خودش هم به سمت شلوار پدرش رفت.

در جیب های شلوار رویی، جز پاکتی سیگار و فندک چیزی نبود.

لایه بعدی، جیب هایی که خود پیر مرد، به زیر شلواری اش اضافه گرده بود، پر از اسکناس بود.

لایه بعدی را هم خالی کرد تا رسید به شرتش… این پیر مرد حتی شرتش راهم جیب دار کرده بود…

ارغوان لحظه ای مکث کرد، لازم بود تا شرت پدرش را بگردد؟

 

دستش را پس کشید و همان مقداری را که پیدا کراه بود، داخل نایلونی انداخت و دست اقلیمارا گرفت و از اتاق بیرون کشاند.

 

نایلون را در کیف اقلیما جا داد و به سمت حیاط هلش داد. اما اقلیما ماتش برده بود… نمی فهمید چه اتفاقی درحال رخ دادن است…زندگیش که تا چند دقیقه پیش، پایان یافته بود، داشت تغییر میکرد.

ارغوان داشت سرنوشتش را از نو مینوشت.

چطور باید این کارش را جبران کرد؟

این را بلند پرسید، ارغوان مهربان نگاهش کرد و بعد به آغوشش گرفت.

_فقط خوشبخت شو!

بعد هم با چشم های اشکی به سمت در هلش داد.

اقلیما پای رفتن نداشت.

_اگه مرده باشه چی؟

ارغوان خودش هم مردد بود اما برای اینکه خیال خواهرش را راحت کند، گفت: دیدی که خونی از سرش نیومد.. فقط بیهوش شده!

_اما اگه بهوش بیاد و بفهمه نه من هستم نه پولاش… بیچارت میکنه ارغوان.

ارغوان، لبخند بیجونی زد و گفت:

_دیگه‌ کاری نمیتونه بکنه که وضعم از این بدتر بشه… برو تروخدا الان به هوش میاد.

اقلیما، بین چهارچوب در، بازو های خواهر را چسبید و ملتمسانه گفت: بیا باهم بریم!

ارغوان لبخند زد.

_من راضیم به زندگیم…تو برو …خوشبخت شو!

 

بعد هم خواهر را به بیرون هل داد و درحالی که چشمانش به چشمهای اشکی اقلیما خیره بود، در را بست.

 

خداحافظ دختر کوچولوی من.

 

 

 

 

مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    داستان کوتاه اقلیما
  • نویسنده
    رستا حارس
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
دیگر آثار
با عرض پوزش محتوایی جهت نمایش وجود ندارد !
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.