مطالب ویژه
داستان کوتاه از تبار خون

داستان کوتاه از تبار خون

روزهایی از زندگی آدمی نه سیاه است، نه سفید؛ بلکه به رنگ خون است… خونی از تبار یک خانواده‌ی از هم گسسته و ای کاش جزات‌ها هیچ‌گاه به اشتباه بر سر زیستن ما سرنرسند.

سفره‌ی کوچک را را طوری پهن کرده‌اند که تکه نانی بیش‌تر در میانش جانمی‌شود.

 

همین پذیرایی هم برای مادری کردن دخترک چهارده ساله کافی‌‌ است؛ آخر او بدون زایشِ طفلی چه چیزی از مادری برای خواهرش می‌داند؟

 

راشد از گوشه‌ی برشته‌ شده‌ی نان نیشگونی می‌گیرد و در دهانش می‌نهد، ساره لیوان آبی را از پارچ خالی می‌کند و جرعه‌ای از آن را سر می‌کشد.

 

  • آبجی چرا نون نمی‌خوری؟

 

ساره دختر بزرگ خانه است و غرورش اجازه نمی‌دهد تا به آن‌ها بفهماند برای سیرکردن شکمشان نباید بر کفِ دست نانی که در میان این سفره هست ناخنک بزند.

 

  • گشنم نیست، تو بخور تا من زهرا رو ساکت کنم. فکر کنم گوشش درد می‌کنه، آروم نمی‌گیره.

 

حرفی نمی‌زند و نان را در دهانش می‌گذارد. این تکه نان فقط گشنه‌ترشان می‌کند و ذره‌ای در تغذیه‌شان نقشی ندارد.

 

با چشم‌های سبز رنگ و درشتش به هیچ چیزی بجز حال این روزهایشان فکر نمی‌کند؛ او پسری جسور، با یک متر و نیم قد و پوستی سبزه، چشمانی سبز و دلی از جنس شیشه است.

 

فرزند میانیِ خانواده و تنها پسری‌ است که از فاطمه زاده شده.

 

از علاقه‌ی شدید پدرش نسبت به خود آگاه است و همین دلیل وابستگی شدیدش به علی است.

 

  • مامان و بابا کی میان؟

 

ساره دست زیر کتف زهرا می‌اندازد و از زمین بلندش می‌کند، همزمان با زدن ضربه‌های آرام به پشت زهرا می‌گوید: «نمی‌دونم فعلا که نمیان.»

 

چشمان پسرک ده ساله را اقیانوسی از ناآرامی‌ها فرا گرفته، با بغض و فریادی آغشته به غم می‌نالد: «تا کِی؟»

 

خواهر بزرگ‌ترش کوتاه چشم می‌بندد، صورت گرد، پوست سفید و چشمان مشکی ساره تناقص زیبایی را با برادرش ایجاد می‌کند. چهارده سال سن دارد و با وجود چثه‌ی کوچکش حسابی کدبانویی می‌کند.

 

  • بسه دیگه راشد، تو بهتر از من می‌دونی اون بیرون چخبره، همه رو دارن می‌کشن تو باید خوش‌حال باشی که زنده‌ای. اگر یک درصد دست داعش به تو و زهرا برسه بابا و مامان من رو تنبیه می‌کنن چون شماها امانتیت پیش من!

 

  • اگر… اگر مامان و بابا چیزیشون بشه…

 

  • زبونت و گاز بگیر!

لب می‌گزد ولی رقص مردمک چشمان جنگلی‌اش تار شدن دیدگانش را مشهود می‌سازد.

بی‌وقفه از روی سفره بلند می‌شود و با چهره‌ای عبوس در کنج خانه کز می‌کند و زانوانش را به آغوش می‌کشد.

دخترک جوان تکه‌ای نان را در آب می‌زند و در دهان زهرای یک ساله می‌گذارد تا لاقل از گشنگی تلف نشود!

  • اصلا…اصلا منم می‌خوام مثل بابا برم جنگ!

به آنی رنگ از رخ ساره می‌گریزد. با یادآوری همان شبی که خبر سوزانده شدن عمویش را دادند قطره اشکش می‌چکد.

  • چ‌…چی میگی؟ ده سالته‌ها!
  • هر چقدر سنم باشه میرم.

دستانش از دست شدت استرش شروع به لرزیدن می‌کنند، زهرا را محکم نگه می‌دارد تا از دستان ظریفش نیفتد. با ترس فریاد می‌زند: «تو دیگه بیجاره‌ترمون نکن، مامان بس نیست که میره کمک؟ بابا بس نیست که میره حمایت؟ تو رو کجای دلم بذارم؟!»

 

صدای تضرع دختر کوچک و زیبا روی، خانه را به سوی سکوت سوق می‌دهد.

 

ساره بلند می‌شود تا با تکان دادن، زهرا کمی آرامش کند؛ ولی او قصد خواباندن موج‌های دریایش را ندارد…

 

شکم گشنه‌ی این کودکان بدجور روحیه‌شان را خشکانده است، در حدی که راشد ده ساله هوای جنگ می‌کند.

 

با صدای درب حیاط، راشد و ساره‌ای که زهرا را در آغوش گرفته به سوی درب می‌دوند. با دیدن پدرشان و تفنگ خاکی دستش و مادرشان با سر و لباس خونین لبخندی می‌زنند.

 

خدایا شکرت که این بار هم سالم باز گشتند.

 

ساره با اشک‌های جاری شده از دلتنگی و غمِ سخنان راشد، خود را در آغوش مادرش می‌اندازد.

 

مادرشان زهرا را از ساره می‌گیرد، در آغوش می‌کشد و محکم نگهش می‌دارد؛ این روزها کسی از مرگ و زندگی دقیقه‌ی بعدش هم خبر ندارد؛ آخر داعش کلیدش را در قلب این شهر می‌چرخاند و تمام شهر را خون‌آلود کرده است.

 

  • همه چی خوبه؟ کسی این‌جا نیومد؟

 

ساره دستی به بینی‌اش می‌کشد.

 

  • نه مامان.

 

علی بوسه‌ای بر روی موهای خرمایی راشد می‌زند.

 

  • شیر پسرم چطوره؟!

 

لبخندی می‌زند. در دلش صدها گره‌ی کور، پاره می‌شوند.

 

دستان راشد دو برابر اندامش باز شده و اندام پدرش را در بر می‌گیرد.

 

محکم کمر پدرش را می‌فشارد تا مبادا از آن‌ها دور شود.

 

طببعتا در حد تصورات کودکی ده ساله فکر می‌کند و ترس این روزهایش مثل تمامی مردم، مرگ خانواده‌اش است.

 

زهرا در آغوش مادرش چنان کودکی تازه متولد شده خوابیده و نفس‌های پی در پی‌اش، نوازشی برای روح مادرانه‌ی فاطمه است.

 

ساره در گوشه‌ای نشسته و به بیرون خیره شده است، راشد هم سرش را بر روی ران پای علی نهاده و به جنگ فکر می‌کند.

 

گویی افکار این کودک تنها توپ و تانک و کشتاری‌ است که این روزها سوریه را فرا گرفته است.

 

چشمان علی روی صورت فاطمه،  یک‌جا بند نمی‌شوند.

 

  • فاطمه؟ خوبی؟

 

فاطمه لاف می‌زند.

 

  • خوبم عزیزم!

 

  • کاشکی زبون عربی رو یاد می‌گرفتیم!

 

 

فاطمه پوفی می‌کشد.

 

  • از اولشم نباید سوریه رو پل خودمون درنظر می‌گرفتیم. برای دوری از خانواده و رسیدن به شغل درست و حسابی از آبادان زدیم بیرون و الان هم… مگه قرار نبود چند روز تو سوریه باشیم و بعدش بریم یکی از کشورهای همسایه ساکن بشیم؟ پس چی شد علی؟!

 

علی دستی به چشمانش می‌کشد.

 

  • نمی‌دونستم داعش این‌جاست. نگران نباش فرار می‌کنیم!

 

فاطمه زهرا را می‌بوسد.

 

دستان علی لای موهای راشد چرخ‌چرخ می‌زند. چشمان ساره به پنجره دوخته شده.

 

ناگهان زنی با فریادهای مهیب وارد حیاط خانه‌شان می‌شود. لحظه‌ای توهم ورود داعش به خانه، نفس فاطمه را می‌بُرد.

 

همه از جایشان بلند می‌شوند و جلوی پنجره جای می‌گیرند.

 

آن زن چادر خاکی به سر دارد، صورتش خونی است و صدایش خش‌دار!

 

چادرش از پشت کشیده می‌شود. دو مرد با ریش‌های بلند او را بیرون کشیده و درون ماشین می‌اندازنند. یکی از آن‌ها به سوی خانه می‌آید و تفنگش را بالا می‌گیرد. به سوی پنجره‌ها شلیک می‌کند.

 

علی و فاطمه سریع بچه‌هایشان را هول داده و کنار دیوار کمین می‌گیرند.

 

قلب راشد و ساره در دهانشان می‌کوبد. زهرا کمی گیج شده، ساره به گریه می‌افتد. راشد اما بلند شده و از گوشه‌ی پنجره به بیرون می‌نگرد. چهره‌ی این نامسلمانان را دوست ندارد. فاطمه لباسش را می‌کشد تا بنشیند.

 

صدای اشک ریختنِ زهرا، نوایِ مرگبار فاطمه است.

 

داعشی‌های ساکن در این کوچه به تلاطم می‌افتند. ‌‌‌‌با زبان عربی مشغول مکالمه هستند تا صاحب صدا را بیابند.

 

نفس فاطمه لحظه‌ای می‌بُرد. ‌‌‌‌‌حلقه‌ی دستانش را به دور کمر زهرا قفل می‌زند. ساره و راشد چنان بید می‌لرزند، مردمک نگاهشان از ترس یخ زده و لب‌هایشان تب دارد.

 

تصورات علی برای نجات یافتنشان به خاتمه رسیده، چشمانش را محکم روی هم می‌گذارد. گردنش را کج می‌کند و اشکِ بیچارگی را روی خاک‌های سوریه می‌نشاند!

 

صدای پا و دویدن‌های سیاه پوش‌های ریش‌دار، دشنه‌ی جان فاطمه شده. تمام بدنش می‌لرزد، نفس‌هایش تند شده و چیزی نمی‌شنود. زهرا را محکم در آغوشش فشار می‌دهد و صدای فریادهای او را رساتر گردانیده است.

 

داعشی‌ها به زبان عربی جملاتی واگویه می‌کنند که علی را تا لبه‌ی دیوانگی می‌کشند و بارها جانش را می‌گیرند.

 

ساره زیر لبی آیه‌ای از قرآن می‌خواند، راشد به بیچارگی خانواده‌اش نگاه می‌کند و قطره‌های بارانی و درشت ابر چشمانش را می‌باراند.

 

صدای خنده‌ی مَردی نفرت‌برانگیزی که بالای سر ساره ایستاده، نگاه تمامشان را به سوی خود جلب می‌کند.

 

فاطمه به هق‌هق می‌افتد، علی دست راشد و ساره را محکم می‌گیرد، قفسه‌ی سینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌شود.

 

عضوِ بد قیافه‌ی داعش خم می‌شود و دستش را به شانه‌های ساره می‌رساند.

 

  • انت جمیله جدا!

 

(تو واقعا زیبایی!)

 

مغز علی نیم‌سوز می‌شود. شانه‌های دخترش را می‌گیرد و به خودش می‌چسباند.

 

دست می‌برد و روسریِ نجفیِ فاطمه را می‌کشد و از جای بلندش می‌کند. علی و بچه‌ها نیز بلند می‌شوند. علی فریاد می‌کشد: «با ما چیکار دارید؟»

 

داعشیِ تندخو با صدا می‌خندد.

 

  • انت… ایرانی؟

 

چند نفر از اعضای این گروهِ مهاجم دور این خانواده‌ی زبان بسته و دست تنها حلقه می‌زنند.

 

کاش علی یا فاطمه عربی بلد بودند!

 

یک نفر سیگاری که بوی نامطبوعی دارد، بین لب‌هایش نهاده و به نرمی به آن پُک می‌زند. چند نفر با اسلحه‌هایی که روی دوششان قرار دارد و چند نفر هم با چاقوهای بزرگی که در دستشان دارند لبخند شرورانه‌ای می‌زنند.

 

قلب فاطمه خودش را به استخوان‌های لرزانِ قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبد. علی با دستِ خالی، توان مبارزه با این همه داعشی را ندارد.

 

به واسطه‌ی پدرش، از مکالمه‌ی عربیِ آنان آگاه است؛ ولی نمی‌تواند سخن بگوید.

 

زیبا خطاب کردن ساره و فاطمه از زبان این موجوداتِ به ظاهر انسان‌، برای علی و راشد دردناک‌ترین جمله است.

 

با اجبارِ چند نفر از آن‌ها، علی، فاطمه و زهرا، راشد و ساره به دنبالشان ریسه می‌شوند تا وسط کوچه زانو بزنند.

 

فاطمه زهرا را محکم به سینه‌اش چسبانده و گریه می‌کند. حالا دیگر اشکِ علی هم درآمده است.

 

زانو می‌زنند. چشمان راشد این‌قدر تار شده که دیگر جایی را نمی‌بیند. کلام داعشی‌ها را متوجه نمی‌شود. با صدای جیغ زدن ساره و فاطمه سرش را کمی بالا نگه‌می‌دارد؛ گویی معنی اسیر شدن را تازه دریافته!

 

نامردانِ روزگار، زهرا از از بغل مادرش جدا کرده و در مقابل رخ گریانِ دخترک، قهقهه می‌زنند. دستان علی را بسته‌اند… فریادهای فاطمه به جایی نمی‌رسد.

 

ساره صدایش حسابی خش‌دار شده است. وهم بر جان راشد افتاده و شانه‌هایش را لرزشی ده ریشتری فراگرفته است.

 

داعشی‌ها زهرا را در آغوش فاطمه می‌اندازند و با نگاه‌های مشکوکی که به ساره می‌اندازند، عربی سخن می‌گویند.

 

کمی صورت دخترک را برانداز می‌کنند و با لبخندی شیطانی به او می‌نگرند‌.

 

بند دل راشد پاره می‌شود. چشمانِ نگران علی دیگر نمی‌بینند، حالش خوب نیست.

 

این صحنه‌ها زندگی فاطمه را ذره‌ذره از جانش می‌رهانند!

 

مکالمه‌ای تلفنی میان چند نفر از اعضایِ این گروهِ خدانشناس رخ می‌دهد. علی فرصت را غنیمت می‌شمارد و رو به فاطمه، آرام می‌گوید: «فاطمه؟ گریه نکن! گریه نکن عزیزم… خدا بزرگه!»

 

هق‌هق‌های بی‌صدای فاطمه افزایش می‌یابد.

 

مَردِ بد هیکل و چاقی که از ریش‌هایش پدیکولوس می‌بارد، تلفن را قطع کرده و با صدای بلند کلمات عربی را به زبان می‌آورد. علی و خانواده‌اش بجز گریه چیزی نمی‌گوید. صدای شلیک تیر، نشان می‌دهد که از سکوت این خانواده ناراضی هستند.

 

علی با بغض می‌نالد: «عربی بلد نیستیم! لغت العربی… لا!»

 

با صدا می‌خندند. هر کدام از آن‌ها اسلحه‌هایشان را به سوی یک نفر می‌گیرند و یک جمله عربی را مدام تکرار می‌کنند. هیچ‌کدامشان متوجه‌ی معنی این جمله نمی‌شوند. با اشاره‌ی دست یکی از آن‌ها به سوی خیابان توجه‌شان جلب می‌شود.

 

علی با اشاره به آن‌ها می‌فهماند که برویم یا نه؟

 

یکی از آن‌ها یقه‌ی لباس راشد را می کشد و به خودش می‌چسباند، از بقیه فاصله گرفته و ماشین سیاه رنگی که در حال نزدیک شدن به آن‌هاست را به خوبی زیر نظر می‌گیرد.

 

علی ته ماجرا را می‌خواند… آری، آنان می‌خواهند راشد را در گروهک‌های خود نگه‌دارد، علی را بکشند و احتمالا زنان را به عنوان پیش‌کشی نزد خود نگه‌دارند.

 

علی پرخاش می‌کند.

 

  • دست به پسر من نزن کثافت!

 

مشتش را زیر چشم مرد می‌خواباند.

 

صدای رگبار و شلیک از اسلحه‌های دیگر اعضای گروهک بلند می‌شود.

 

علی راشد را بغل کرده و محکم چشمانش را می‌بندد.

 

چند ثانیه پس از صدای رگبار، فاطمه می‌وانه‌وار فریاد می‌کشد.

 

علی، نگاه درمانده و ترسانِ راشد را دنبال می‌کند و به خون می‌رسد.

 

ساره روی زمین زانو زده و گردنش در دستان توانای مردی خدانشناس فشرده می‌شود.

 

کمی آن‌طرف‌تر، زهرای بی‌جان در خون غلتیده را می‌بیند که تمام تن مادرش با سرخی خون، خو گرفته است.

 

آنان زهرای کوچک را کشتند!

 

علی دیگر توان حرکت کردن ندارد.

 

سیاه پوشی قد بلند دستان علی را به زنجیری وصل کرده و بدنبال خود می‌کشد.

 

کتف‌های این پدر نمی‌تواند زیر غمی به این بزرگی تاب بیاورد.

 

دردی جان سوز تمام تن علی را می‌گیرد. احتمالا دستانش در رفته باشند.

 

او را در قفسی بزرگ انداخته و تموم تنش را با بنزین آلوده می‌کنند.

 

پاهای بی‌جانش توان نگه‌داشتن وزنش را ندارند، زانو می‌زند و با چشمانی که خون می‌چکاند به زن و بچه‌اش خیره می‌شود.

 

راشد اشک می‌ریزد، پلک نمی‌زند و با نگاهی ترسیده شاهدِ قتل خواهر و اسارت مادر و پدرش است.

 

صدای غرش و مویه‌ی علی، شانه‌های راشد را به بالا پرانده و توجهش را جلب می‌کند.

 

زنجیر را بالا کشیده و با آتش، جان پدر راشد را از او می‌ستانند.

 

بوی گوشت سوخته‌ی علی چشمان باز فاطمه را به بی‌حالی و ضعف می‌کشاند.

 

دستان زمخت مردی روی شانه‌ی راشد قرار می‌گیرد.

 

  • تو… بفهمی من چی میگم؟

 

فارسی صحبت می‌کند؛ ولی جای افعال و قواعد را نمی‌شناسد.

 

  • یا با ما… یا پیش اللّه!

 

دستش را می‌کشد و او را در ماشین می‌نشاند.

 

راشد از پنجره به عاقبت خانواده‌اش می‌نگرد.

 

فاطمه و ساره را با ضرب و شتم سوار ماشینی دیگر کرده و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت می‌کنند.

 

صدای فریادها و ناله‌های مرگبار مادرش چنگ شده و گلوی او را می‌فشارد.

 

آن مرد چه می‌کند؟ تجاوز؟ به مادر راشد؟ آن هم در مقابل چشمان دو فرزندش؟

 

ساره از شدت گریه و فریاد نفسش به شمار افتاده؛ ولی راشد هر دقیقه بیشتر از قبل تنش یخ می‌کند و تصمیمش برای انتقام جدی‌تر می‌شود. مردِ عریان دشنه‌ی تیزش را زیر گلوی فاطمه می‌گذارد و با صدایی پیروزمندانه شاه‌رگ زن جوان را می‌بُرَد! جون از گردن شکافته‌ی قربانی بیرون زده و تن کبودش روی زمین می‌افتد.

 

راشد از ترس به زمین می‌افتد، عقب‌عقب می‌رود و با خشم و ترس نفس می‌کشد.

 

مردِ آشنایی شانه ث‌هایش را بالا می‌کشد تا بایستد.

 

  • ترسید؟ نا… ناترس پسر جون. تو باید با ما باش.

 

راشد سرش را به طرفین تکان می‌دهد.

 

  • نه… نه…

 

مرد اسلحه‌اش را روی شقیقه‌ی او می‌گذارد.

 

راشد با گریه می‌نالد: «دلم برای بابام تنگ شده!»

 

مردِ نامهربان راشد را تا پیشِ ساره می‌کشاند و چاقوی تیزی دستش می‌دهد.

 

  • بسم اللّه… جهاد و… از خواهرت شروع کن!

 

راشد می‌خواهد فرار کند و چاقو را زمین بگذارد؛ ولی مرد بی‌رحم‌تر از این حرفاست.

 

ساره از ترس بیهوش شده و روی زمین افتاده.

 

  • بکشش… تا بی‌هوشه بکشش.

 

راشد را وادار می‌کند بالای سر خواهرش بنشیند و چاقو را روی رگش تنظیم کند.

 

چشمان راشد فقط گردن بریده‌ی مادر را می‌بیند.

 

  • فشار بده… بکش!

 

چشم می‌بندد و با یاد پدر، مادر، زهرا و ساره چاقو را محکم روی رگ خواهرش می‌کشد.

 

خونِ شریانِ دخترِ بی‌جان روی ابروهای راشد می‌پاشد. ترسیده چاقو را رها می‌کند و زانوهایش را محکم در آغوش می‌گیرد.

 

او چه کرد؟ قانل خواهرش شد؟ از چه کسی انتقامِ فاطمه را گرفت؟

 

کمی مانده تا قلبش بایستد.

 

مرد روی گردن ساره زانو خم می‌کند و چاقو را می‌فشارد تا سرش جدا شود.

 

راشد چشم می‌بندد؛ ولی چشم دلش باز است،

 

چشم جراتش دریده و احتمالا به مرور دیگر ترسی از کشتن ندارد!

 

 

 

نویسنده: شمیم کولیوند

مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    داستان کوتاه شمیم کولیوند
  • نویسنده
    شمیم کولیوند
  • منبع تایپ
    رمانکده
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.