وقتی نامزدمو شب قبل از خواستگاری از دست دادم، فکر نمیکردم بتونم با نبودش کنار بیام. من مشاممو از عطر اون پر کرده بودم و تیکه ای موهامو دور گردنش انداخته بودم. فکر نمیکردم جلوی چشمم، طناب دار خداحافظی رو دور گردنش بپیچه و بی خیال از تیکه موی خرماییم دور گردنش، از دنیا بره… گذشت و روزگار چنان رقم خورد که استادم منو تو بیمارستانش کشوند و حالا وقت انتقام از دختری بود که بدجوری این چند سال تشنم مونده بود…
ساعت 2صبح بود. با دیدن مجدد اون عقربه های ساعت هیچ تغییری تو روند سرعت سپری شدن زمان ایجاد نمیشد .
شانس آورده بودم بابا شیفت شب بود وگرنه برای راه دادن به خونه واسه یه دختر 25ساله زیادی باید التماسش میکردم .
کنار بزرگراه هم جای قرار گذاشتن بود مرد؟ اونم 12شب ؟
بزرگراه خالی از جمعیت بو . حتی یه نفر نبود که براش دست تکون بدم.
از کنار شروع کردم به راه رفتن. شاید پیداش میشد. اصلا وقتی گوشیشو میدید که ۱۷۶ تا میسکال از من داره، بند دلش پاره نمیشد؟
کادو تو دستمو که یه ساعت مارکی بود که دو شیفت براش کار کرده بودم؛ تکون میدادم. باتری اون ساعت به باتری قلب سپهر بند بود.