همه چیز از همان شبی شروع شد که نگار ناخواسته به اشتباه با برادر شوهرش…
در صورتی که دو هفته مانده به عروسی اش باید دید چه اتفاقی خواهد افتاد…
با حس درد خیلی زیادی که زیر دل و کمرم فرا گرفته بود چشمهای خواب آلودم باز شد.
سرم رو از روی بالشت قرمز بلند کردم و با دیدن مسعود اون هم با بالا تته ی لخت مات زده نگاهش کردم.
با همون چشمهای گرد به خودم نگاه کردم و شکه زده کامل روی تخت نشستم.
نه همچین چیزی امکان نداشت. من هیچ وقت چنین اجازه ای به مسعود نمیدادم.
ولی اینکه هیچ کدوم لباسی در تن نداشتیم و در کنار هم شب رو صبح کرده بودیم چه معنایی داشت؟
چشمهام از روی حرص بسته شد و نفس عمیقی کشیدم.
مسعود در خواب بود بدون اینکه بفهمه چه اتفاقی برامون افتاده.
لباسهام که روی فرش پایین تخت افتاده بودند رو دیدم و سریع از تخت پایین اومدم تا اون ها رو تنم کنم.