زمانی که کسی را از دست می دهی از اول متوجه نمی شوی که چه اتفاقی افتاده است! کمی قلبت درد می گیرد… تقلا می کنی و همه چیز برایت دروغی بیش نیست… اما مدتی که میگذرد و آدمی که باید باشد، نیست… دیگر صدایش را نمی شنوی، چهره ی زیبایش را نمیبینی! جای خالیش با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود، آن موقع کم کم عمق فاجعه و درد را احساس می کنی، زمانی که بغض خفه شده در گلویت تو را تا پای مرگ می کشاند. تا ابد انگار حفره ای در قلبت وجود دارد که با هیچ شادی و هیچ گریه ای پر نمی شود. اما تو مجبوری تا همیشه این غم بزرگ از دست دادن را به دوش بکشی، تا ابد ذره ذره آب شوی و با این دوری و جای خالی بسوزی و بسازی
خانه مثل جهنم داغ بود و صدای گوشی برادرش فضای خانه را پر کرده بود. گرمای شدید و صدای بلند گوشی اعصاب نداشته ی کاوه را به شدت می خراشید. بی حوصله و عصبی سر بلند کرد و گفت: کوهیار دو دیقه اون گوشی کوفتی رو بیصدا کن، سرم درد می کنه.
کوهیار زیر لب چشمی گفت و صدای گوشی اش را کم کرد.
کاوه به پنجره اشاره کرد و گفت: بازش کن دارم خفه میشم!
کوهیار تند از جا برخاست و به سمت پنجره رفت. همان طور که در حال باز کردن پنجره بود نیم نگاهی به برادرش که سخت مشغول کار بود، کرد.
– داداش نظرت چیه امروز رو یه سر بریم بیرون، پیتزا بخوریم؟
کاوه بدون نگاه به کوهیار گفت: تو پولشو می دی؟ لازم نیست توی خونه یه چیزی درست می کنم.
عالی و بی ظیر