به حومورا خوشآمدید. سرزمینی مستقل که اژدهایان در آن زندگی می کنند. پرنسس هایدرا به ظاهر دختری ترسو و ناتوان است اما بخاطر اشتباهات سیاسی اش همه چیز در حومورا بهم میریزد. زمانی که می فهمد نقص بزرگش برای چیست، حتی بیشتر افعی را از کابوس می ترساند.
قصر طلایی آزتلان در آتشی سیاه فرو رفته بود که لحظه به لحظه بیشتر از قبل به نابودی کشیده میشد. خدمه و سربازان همگی با فریاد و ترس از اتاقها و سالنهای قصر بیرون میآمدند و با گریه و نگرانی به همراه چاشنی ترس، دوان- دوان از دروازه شمالی قصر بیرون میرفتند تا جان خود را نجات بدهند.
گویی در آن لحظه به یاد نداشتند که ملکه و پادشاهی هم وجود دارند و در تالار اصلی در میان آن آتش سیاه گیر کردهاند و راه فراری ندارند. آسمان قصر به خاطر آتش به سیاهی کشیده شده بود و پرندگان با استشمام دود بر زمین سقوط میکردند.