رمان راز بین من و جانان _ پریسما زاده درد و سکوت بود؛ قلبش چنان زلال بود که هرکسی را شیفته خودش میساخت بیانکه زیبایی افسانهای داشته باشد. به جبر روزگار، رخت سپید به تن میکند و روزهایش را با مردی تقسیم میکند که ذرهای به او علاقه ندارد اما عشق نرم نرمک پا به وجودش مینهد و این احساس تازه شکفته شده، پَر پروازیست برای پریسما!
با موهای پرکلاغی، چشمهایی همچون رنگ دریا، چالی روی گونه در کنج اتاق نشستم. نمیدانستم. شاید کافیست دست از سکوت بردارم. شاید کافیست دست از کشتن حرفهایم بکشم. در افکار خود بودم که صدای زن عمویی که هیچ حسی به او نداشتم، مرا از پرتگاه خیالم پرت کرد. از جایم بلند شدم در اتاق را، اتاق که چه عرض کنم، اتاقی که حتی برای ماندن هم مناسب نبود را، باز کردم. با صدایی که با باز شدن در تولید میشد و گوشهایم را آزار میداد، فحشی در دل به در و دیوار دادم و از اتاق خارج شدم.
– بله!
– کجایی تو دو ساعته دارم صدا میکنم گلوم درد گرفت!