سخنی از نویسنده:
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و یه خسته نباشید بگم بابت امتحاناتی که پشت سر گذاشتیم و واقعا می دونم خیلی خسته کننده بود. خوب همونطور که می دونید تابستون پارسال شروع به نوشتن رمان مرد مخفی کردم اما با شروع مدارس تعداد پارت ها کم شد و بعد از مدتی دیگه پارتی توی کانال نذاشتم چون واقعا ذهنم درگیر بود و کلی درس داشتم که بخونم اونم به صورت آنلاین و از طرفی تجربه ای واسه نوشتن رمان فانتزی نداشتم و باید سر حوصله و با دقت می نوشتم که در اون زمان واقعا برام مقدور نبود، اما الان با اتمام مدارس و امتحانات وقتم آزاد شده و شروع به ویرایش پارت های اولیه ی رمان کردم و می خوام به امید خدا رمانمو ادامه بدم، شاید اولش یکم گیج بشین اما مطمئنم جلوتر که برین عاشق رمان می شید، امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد
با تشکر بانوی طلایی.F
در دل تاریکی جنگل، در جایی که تنها فقط نور کم مهتاب آنجا را کمی روشن کرده بود؛ در حالی که صدای جغدی در گوشه ی جنگل به گوش می رسید یک زن فرزند شیر خواره اش را در آغوش گرفته بود و به سرعت میدوید.
قدم هایش هر لحظه تندتر می شد.
یکی پس از دیگری قله های ترس را طی می کرد.
نمی دانست کجاست!
سکوت فضا با صدای برگ های پاییزی می شکست.
فقط برای چند ثانیه به پشت خود نگاه کرد که ناگهان پایش به سنگی برخورد کرد و بر روی زمین افتاد و همین باعث شد که سه خار بزرگ پاهایش را زخمی کنند.