آلما دختری نوزده ساله است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است…او هم مانند یه سریع از آدم ها زندگی معمولی خود را دارد...اما مجبور میشود به دستور کسی راه زندگی خود را تغییر دهد و از توانایی هایی که دارد استفاده کند و برای شخصی چیزی که میخواهد را بیاورد…اما در این راهی که ناخواسته واردش شده است هیچ اخیاری از خود ندارد و باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند…اما از یک جایی به بعد اتفاقی میافتد که کلا زندگیش را عوض میکند
برای خرید چند تا کتاب از خونه بیرون آورده بودم..امتحان های کنکور نزدیک بود و من به کتاب تست نیاز داشتم…
کتاب فروشی زیاد دور نبود و پیاده راهی نبود، وسط های پاییز بود و این روز ها به شدت سرد شده بود و هوا سوز سردی داشت، پالتو ام را سفت تر چسبیدم و به پاهایم سرعت بیشتری بخشیدم تا زودتر برسم…
مطمعنا لپ های سفیدم بر اثر سرما قرمز شده بود.. موهایم روی شونه هایم آزادانه ریخته بود و تنها یه کلاه قرمز بر سرم بود..
برگ های رنگی پاییز لباسی بر تن خیابون های سرد شهر پوشانده بودند…