انگار خدا فصل هایش را در قالب دخترکی زیبا که در هر برهه ای از زندگی زیبایی خاص خود را دارد خلق کرده است. بهار به دخترکی زیبا، نوپا و بازیگوش ، آوای باران ناگهانی اش به مانند گریه بی امان دخترک که بهانه ی آبنبات چوبی پا بر زمین می کوبد. و ثانیه ای بعد آرام می شود. و تالالو خورشید دلپذیرش دلبری میکند. این دخترک خردسال و شیرین زبان آرام آرام قد میکشد و به نوجوانی زیبا بدل میشود. با وقار ،همچون درختان صنوبر . آفتاب سوزانش به مانند خشم ناگهانی دوران نوجوانی میماندو نسیم خنکی که زیر سایه درختی روح را جلا میدهد، همان آرامش بعد از طوفان است.
مهین در آشپزخانه مشغول شستن استکان ها بود .مرا که دید لبخند زد و گفت :ها تنبل خانوم !بالاخره بیدار شد ی؟امروز خودت رو تعطیل کردی پس لااقل پاشو بهم کمک کن .خوابالو نالیدم :برات که توضیح دادم امروز دوزنگ ورزش داشتیم.معلم ریاضی هم که از هفته قبل اعلام کرده بود امروز نمیاد حالا تو بگو چرا باید می رفتم؟تازه دوست دارم امروز که سفره داری بمونمو کمکت کنم .فقط زحمت موجه کردن غیبتم میفته گردنت .مهین ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد :از دست تو !من هم یک خیز برداشتم وشروع کردم به مرتب کردن خانه .باید تا بعد از ظهر که میهمانها می آمدند همه چیز آماده بود