داستان درمورد دختری که زندگی فقیرانه ای داره اما بعد یه سریع اتفاق زندگیش کلا زیر و رو میشه و این وسط از حقایقی با خبر میشه که هیچ وقت از دونستن اون ها خبر نداشته و حالا زندگی روی دیگه ای رو از خودش بهش نشون میده…
تو اتاق مشغول ڪاموا بافی بودم
مادرم وقتی بچه تر که بودم ویلچر نشین شد، بابام وقتی پونزده سالم بود فوت ڪرد و ما الان در فقر دستو پنجه نرم می کنیم و باید صورت خودمون رو با سیلی سرخ ڪنیم.
سرنوشته دیگه، برای همه چیزای خوشایند رقم نمیزنه و زندگی ما هم جز همون زندگی های سخت و پز فراز و نشیبه..
مادرم تو کاموا بافی به من ڪمڪ میڪنه
خیزه به دست های تاول زدم به این فکر میکردم که حدود چند ساعته که یه بند دارم میبافم..
مشتری ڪم دارم دیگه ڪی با وجوده دستگاه ڪاموا بافتی میاد دست بافت سفارش بده
وقتی بابام مرد
خونمون رو از دست دادیم چون اجارش رو نداشتیم که بدیم.
خالم که یه پسر داره اسمش آرمانِ