زن زندگی اونه که آفتاب نزده، رخت خوابش هم جمع کرده باشه.اون وقت تو، هنوز لَنگِ چایی شیرینِ مامانتی؟و حالا مامان بود که با او هم پا می شد.خودت رو اذیت نکن مرد، فشارت میره بالا. صبحونه ت رو بخور دیرت نشه. میگم سیاوش از خدمتش دربیاد.و وقتی رد پای سیاوش در کار، رخ نمایی می کرد؛ باید خدا به دادم می رسید.بابا همین بود.همین قدر بی منطق و عبوس!
آفتاب، تازه از شر ابرهای مزاحم خلاص شده بود و از لبه ی دیوار خود را بالا کشیده بود.
میلی به بیدارشدن نداشتم.
آن قدر خسته بودم که اگر میشد،
اگر می توانستم،
تا ساعت ها روی این تخت و زیر این پتو، میماندم.
دلم تیر میکشید و سرم از سر و صدای بلند حاکم بر خانه، به انفجار رسیده بود.
صدای تلویزیون، روی آخرین شماره تنظیم شده بود و اخبار صبحگاهی در فضای خانه طنین انداخته بود.
اما آزاردهنده تر، همان صدای عصبیِ هرروزه بود.
همان گیر دادن و غر زدن های مکرر.
_بلندشو دیگه لنگ ظهر شد سمانه.
و بعد، بیان جملهی همیشگی اش!