مردمانی دین دار در سرزمین تاراس که خدای یگانه را میپرستند
و شیطان که دشمن قسم خوردهی انسانهاست
موجودی که عشق حوا را در سینه داشت و نامردی دید؛ حال پس از گذشت هزاران سال، دختری شبیه به حوا را دیده است و با خشم و نفرت قصد فریفتن او را دارد. سرنوشت آنها و این سرزمین چه خواهد شد؟
دیوید به قصد در آغوش کشیدن راشل به طرف او رفت اما دختر جوان با ترس و بیقراری مانع شد و از او فاصله گرفت.
با همان حالت وحشت زده و نگران به طرف او چرخید و با صدای جیغ مانندی پرسید:
– تو… تو واقعا کی هستی؟!
پسر جوان خندید و پاسخ داد:
– این چه حرفیه؟ متوجه منظورت نمیشم.
راشل درحالیکه تمام بدنش به لرزه در آمده بود؛ آب دهانی فرو داد و با لحنی بیثبات و عصبی گفت:
– من…من دیدمت. تو رو…چشمات رو…دیدم. اونا قرمز شدن! تو…تو کی هستی؟ چی هستی؟!
لبخند روی لبان پسر جوان خشکید.