زمان میگذرد و همه را در میان تاریخچهاش جا میگذارد، حال زمان بیرحمتر از هر بار عزیزترین یاس را برده و یاس مجبور است که به تنهایی این بار را به دوش بکشد. بعد از فوت پدر یاس مسئولیت ادارهی کارخانه به دست او میافتد و حال یاس در تلاش است، بتواند نام کارخانهی پدرش را مانند قبل سرپا و سرفراز نگه دارد و برای همین دست به کارهایی میزند که…
سرش را روی موزاییکهای سرد زمین گذاشته بود و بیصدا شانههایش میلرزید. کسی چه میدانست گاهی حتی آسمان هم بیصدا میبارد، گاهی حتی آسمان هم در برابر زمین سر خم میکند، کسی چه میدانست، کسی از آسمان دل آبی یاس خبر نداشت. اما گویی امروز زمین و زمان کمر بسته بودند