میخوام داستانی رو براتون بازگو کنم که حکایت اقوام نزدیک و داره میگه!
عمو و برادرزاده! برادرزادهای پر از شیطنت که اونقدر تو غم و غصهها حضور داشته که روی شیطنتهاش لایهای گرد و غبار نشسته. اون قراره نجات پیدا کنه؛ اون قراره خوشبخت بشه ولی… .
آخره قصه قراره چه اتفاقی بیفته برای این عمو و برادرزاده؟!
نگاهم رو از صفحهی گوشی میگیرم و با استرس به کلمهی در حال نوشتن زیر اسمش خیره میشم.
نمیدونم چی میخواد بگه ولی گفته بود ساعت چهار بعدازظهر آنلاین شم. اسمش مانی بود؛ بعد از اینکه بابام یکی از سیم کارتهاش رو به مناسبت قبولی در کنکور بهم داد و قبول کرد تا من هم تلگرام داشته باشم، اومد تو پیوی حتی نمیدونم از کجا؟
اون اولها خواستم بلاکش کنم ولی… .
نمیدونم چه نیرویی بود که دلم میخواست باهاش صحبت کنم.
براش گفته بودم؛ از همهی زندگی مسخرهام و اینکه دلم میخواد برم!
به خاطر همین گفته بود آنلاین باشم و الان باید دیگه میفرستاد. با صدای پیام چشمام رو باز کردم و شروع کردم به خوندن پیامش که به خاطره اون منو از خواب و زندگی زده بود: