دختری به اسم دریا که زندگی عادی داره که تو سن هفده سالگی یه اتفاقایی براش میافته و مادر و پدر ناتنیش رو از دست میده و عاشق یه پسر میشه که اتفاقاتش از اونجا شروع میشه که سختیهای زیادی میکشه و حقایقی فاش میشه که زندگی دریا دگرگون میشه.
تو دلم دلهره عجیبی بود، نمیدونم چرا؛ ولی خیلی حالم بد بود. حس میکردم فشارم افتاده!
اومده بودم دنبال کار و الان قراره توی عمارتی مشغول به کار بشم.
وضع مالی مادر و پدرم خیلی بده و من مجبورم کار کنم تا کمتر خودم رو سرزنش کنم، درسته من دخترشونم؛ ولی به هر حال…بابام و مامانم خیلی با این کارم مخالفت کردن؛ اما من تصمیمم رو گرفتم.
یه خانم به سمتم اومد:
– بلند شو بریم پیش آقا! تا ببینم میتونی اینجا کار کنی یا نه؟
– چشم!
دنبالش رفتم، از پلهها بالا رفتیم، دومین اتاق سمت چپ. در اتاق رو باز کرد و اول خودش داخل رفت، بیشعور! مهمونها مؤدبترند! گاو دیگه! احمق! دنبالش رفتم داخل. اتاقی با رنگ سفید و خاکستری، یه تخت دونفره خاکستری وسط اتاق، یه کمد دیواری سفید هم سمت راست و یه پنجره بزرگ سمت چپ کل اتاق هم کاغذ دیواری شده بود با رنگ سفید که ردهای خاکستری داشت کنار تخت یه میز و صندلی بود یه مرد تقریباً ۲۵ ساله لاغر اندام مثل دخترا قدش هم بلند بود روی صندلی نشسته بود.
– آقا این دختر واسه کار اومده!
مرده: فاطمه خانم شما برید… .
– چشم آقا.
وقتی فاطمه رفت، مرد از روی صندلی بلند شد، کاغذی برداشت و اومد سمتم.