گاهی داغی عظیم بر روح و جانمان مینشیند، آنچنان که جانی به تن نمیماند و نایی برای ادامه نیست!
لیک نباید ایستاد، زیرا جهان بخاطر ما نمیایستد.
جهان این است، کارزاری برای جنگ و ما ناگزیر به بدست آوردن یا از دست دادن!
از پنجره بیرون را تماشا میکند، شاید که با دیدن منظره بیرون همه چیز را فراموش کند؛ اما فقط جسمش آنجا ایستاده، روحش چه؟ بیشک به خاطراتی سفر کرده که برفین از آنها فراری است.
با تقهای که به در میخورد سریع با کف دست گونههای خیس از اشکش را پاک میکند و درحالیکه سعی میکند عادی جلوه کند، لب میزند:
– بفرمایید!
در باز میشود و سجاد درحالیکه در چهارچوب در ایستاده، لب میزند:
– میتونم بیام تو؟
چشم از پنجره میگیرد و کهرباییهای غمگینش را به گویهای مشکی برادرش میدوزد.
– آره.
سجاد با گامهایی آهسته خودش را کنار پنجره میرساند.
– باز به چی فکر میکنی؟
لبخندی مصنوعی میزند.
– هیچی.
– بهم دروغ نگو.
دستان سردش را در هم گره میکند.
– دروغ نمیگم؛ فقط اصل حالم رو نمیگم.
دستی به موهای مجعد و مشکیاش میکشد و کلافه لب میزند:
– چرا، دروغ میگی! میگی حالت خوبه درحالیکه نیستی! میگی به چیزی فکر نمیکنی ولی فکر میکنی!
آب دهانش را به سختی فرو میدهد.