سرد شد، شبیه به جسم یخ زده که وسط چلهی زمستان هیچ آتشی گرمش نمیکرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایتگر عشقی که از زمان بچگی در دل شیرزاد و نازگل ریشه دواند. اکنون سالها از آن روزها میگذرد که ناگهان رخداد مهیبی این عاشقانه را متلاطم میکند. سرنوشت آنها را به کدام سو خواهد برد؟
یک زمانی خیلی سال پیش، وقتی آدمها ناراحت میشدند یک چیزی از گوشهی چشمهایشان، مثل یک قطره میچکید. احساس قشنگی بود؛ اما هیچکَس اسمش را نمیدانست. بعدها همه عاشقها جمع شدند و اسم این قطره را گذاشتند اشک، و اسم این احساس را گریه