پگاه دختری نقاش و مستقل است و با خانوادهاش زندگی آرامی دارد، او دل در گروی عشق پسر خالهاش امیر دارد. برادرش پارسا در پی یک شکست معتاد میشود و زندگی آرامشان دچار آشوب میشود.
اتفاقات ناگواری برایش میافتد و زندگیاش دگرگون میشود.
پگاه، دختری از جنس احساس و نجابت،
دختری چون خورشید تابان که با رقص رنگ، نقش میزند طرحی از احساس را بر سفیدی بوم.
میبافد رویاهایش را بر داری از امید و آرزو.
در گیر و دار زندگی، شانههای دخترانهاش زیر بار سنگین غم خم میشود.
ابرهایی سیاه میپوشانند آسمان نیلگون دخترانهاش را.
امواج خروشان در هم میشکند بلور احساسش را؛ و میبازد هر آنچه را که دلبستهاش بوده.
رها میکند هر آنچه نیش میزند بر پیکرهی احساسش.
تن میدهد به تنهایی و غربت و چشم به راه چشمانی همیشه محجوب و گرم روزهایش یکی از پی دیگری سپری میشود.