عذاب طراوت از یک کابوس شروع شد! رؤیایی در واقعیت…دور؛ ولیکن همانقدر قابل لمس… . هر شب یک سؤال؟ سؤالی که پرسیده نمیشد!
طراوت در بُعد میانه حبس شده…جایی میان دنیای خود و ناشناختهها…در میان آدمکهای غریبه…دوازه بُعد میانه از دانشگاه گشوده شد یا مهمانیِ اسرا؟
روحی خبیث بر سر خاله طراوت سایه افکنده شبحی که همه را به گردابهی دارالمجانین میکشاند…حمامی پر خون، خانه پر مهر طراوت حال به قتلگاهی بدل شده بود که بانی آن هویدا نبود…شاید هم بود؛ کسی به اسم خودش!
یترسیدم ولی چارهای جز اهمیت ندادن نبود، رمان ترسناک چهکاری ازم ساخته بود توی اون شرایط؟!
همه چیز یکنواخت بود. هر بار بهشون میرسیدم، اونا از چیزایی که شبها داخلِ دانشگاه دیده بودن میگفتن و منم استرس میگرفتم. هر جوری که بود میگذروندم و رد میکردم تا اینکه یه چیزی شد که نباید میشد!