در مورد دختری به اسم یاراست که سرنوشت عجیبش با جدایی پدر و مادرش شکل میگیره، با بزرگ شدنش به خوانندگی روی میاره و از شانس بد دستگیرش میکنند، بعد آزادی از زندان میفهمه یه نفر…
سقف بالای سرم تاریک و تا حدودی تار عنکبوت بسته بود و میشد حدس زد که چقدر نم پس داده!
مثل بیشتر مواقع دلم گرفت..
چرخیدم و نگاهی به همخونه هام انداختم…. همخونه هایی که از خودم بدتر، باید توی یه چهاردیواری کثیف و سرد سر می کردن..
هرکدوم توی فضا و جو خودش غرق بود.
روی لبه تخت نشستم و با بی حوصلگی گفتم: چرا شما امروز انقدر ساکتید؟
آیدا که البته برخلاف اون دوتا ساکت نبود و گاهی سرفه میکرد، با صدای دورگه شدهش گفت: حوصلهی من که خیلی سر رفته، یکم برامون بخون..
صدام و صاف کردم و گفتم: وقتی بغض دارم صدام بد میشه ولی باشه میخونم!
بدون اینکه منتظر باشم چیزی بگن، شروع به خوندن تیکه ای از آهنگی که یادم مونده بود کردم:_به خودت میای تو هم…الانم دورت پُرن..من میفهمم و میدونم، بر میگردی به خودم!