به نام خالق یکتا که جان داد به رویا ها و سرنوشت ها
من ایناز فکری هستم
نرسیده داستان کوتاه یغما
و گل من
به امید خدا قلم بر دست گرفتم تا شاید زندگی ای در عالم خیال چه خوب چه بد با تمام خوشی ها غم ها
با پایان خوب و بد جان ببخشم
هرموقع رمان میخونید به این هم فکر کنید
که شاید این زندگی کسی هست که هنوز به این دنیا نیومده و شاید هم زندگی کسی هست که ما از اون بی خبریم و شاید زندگی کسی باشه که داره اینو میخونه
و یادتون باشه شما معجزه زندگی خودتون هستید
و هیچ وقت غیر ممکن غیر ممکن نیست یادتون باشه خدای ما خدای غیر ممکن هاست و اونجایی که ما انتظار نداریم همونجا به ما خودش رو نشون میده و همون غیر ممکن ها ممکن میشه
دختری به نام ماهرخ که یکی از دخترای تاجر فرش که بعد از ورشکست پدرش و ازدواج برادرش دست روزگار اونو با پسر تیلیادری که از خانواده های اصیل عرب و ایرانی هست به نام شاهرخ که روزگار اینارو عاشق هم میکنه و تمام ماجرا ها از این لحظه شروع میشه و با تمام بدی و خوشی به پایان هم میرسه ممنون از همراهی شما عزیزان
و در آخر این رمان رو به مادر عزیزم تقدیم میکنم
امیدوارم از خوندن این رمان لذت ببرید
این رمان واقعی نمیباشد و تمامی مکان ها و اشخاص فرضی است