در پی ماجراهای غیرمنتظرهای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره میخورد. دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان میگذرند تا اینکه روز آزادی فرا میرسد. حالا پس از تمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دستخوش تغییر قرار داده و آیندهشان را وابسته به هم کرده است.
با برخورد آب سردی به صورتم، بههوش اومدم؛ اما نوری که مستقیم به چشمام میخورد اذیتم میکرد و مانع از باز کردن چشمهام میشد.
با یه سیلی روی زمین پرت شدم. دستم روی صورتم بود، چشمام رو آروم باز کردم. دیدم تار بود، چندبار پشت سر هم پلک زدم که اینبار یکی با پا توی شکمم زد و بعد فریاد زد:
– چشمات رو باز کن، لعنتی!
با ضربه محکمی که زد، توی خودم جمع شدم. چشمام رو کامل باز کردم که بالأخره دیدم کامل شد. دخترایی رو دیدم که یه گوشه نشستن و دارن گریه میکنن. چندتا پسر نزدیک در ایستاده بودن که یکیشون با صدای خشک و سردی گفت:
– برو به آقا بگو بههوش اومد.