سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیر عمد میمیرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیدهتر است!
سرگرد مُردهی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما…
مقدمه:
مبهوت از جمعیت رو به رویم، چشمانم را بسته بودم و تظاهر به مردن میکردم؛ در حالی که روحم از آن لحظه به بعد، مُرد! اولین صحنه، اولین مرگ روح من! صحنهها پشت صحنهها، دروغها پشت دروغها، گلولهها پشت گلولهها! احساسات مرده، هرگز زنده نمیشوند. احساس که بمیرد، روح دمیده شدهی خدا در وجودت هم برای ابدیت چشم میبندد اما…
ناگه در رگ احساسی که مرده بود، خون جریان گرفت. نوری پشت پلکهایم را روشن کرد. خندههای مستانهای در گوشهایم زنگ میخوردند؛ دیگر صدای گلوله و فریادهای از سر خشم شنیده نمیشد…
و تمام! احساسهای دفن شدهام، از خاک رطوبت خورده از اشکهایم بیرون زدند!
سخن نویسنده:
این رمان، داستان زندگیهایی پر از پیچیدگی و گرههاییست که سخت باز میشوند. صبور باشید، تک- تک گرهها تا پایان رمان باز خواهند شد.
کیانا شهریار
نعرهای از عصبانیت زدم و هر چیزی رو که روی میز بود، پرت کردم. صدای شکستن لیوان خالی آبمیوه و گلدون که تا لحظاتی پیش روی میز بودن، اخمی روی پیشونیم نشوند. قفسه سینهم از شدت عصبانیت تند- تند بالا و پایین میشد. سیمهای مغزم اتصالی کرده بودن و دلم میخواست خفهاش کنم!
مشتم رو روی میز کوبیدم و به سمت جلو خم شدم. با حرکت ناگهانیم، چشمهاش از ترس گرد شدن و گردنش رو به عقب خم کرد. چشمهام رو بهش دوختم و غریدم:
– گفتم بهت یا نگفتم که دور کیوان رو یه خط قرمز پررنگ بکش؟!
سرش رو تند- تند و با ترس تکون داد. دیدم که دستش پیراهنش رو چنگ زد و نفس عمیق کشید.
چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم و دهنش رو خورد نکنم!
– پس لامصب چرا داشتی به همه چیز گند میزدی؟! مگه نگفتم حداقل تا پایان این بازی دست نگه دار؟! دخترهی احمق، نزدیک بود همه بفهمن چه خبره!
با ترس و نگرانی بهم نگاه میکرد . اعصابم به هم ریخته بود. خوبه خودش از همه چیز خبر داره و میدونه تو چه موقعیت حساسی هستیم! اگه یک درصد به کیوان نزدیک میشد و خط قرمزها رو میشکوند، بقیه شک میکردن و جاسوسها بیشتر میشدن. این همه بیفکری چطور میتونه توی یک آدم جمع بشه؟
– تو رو خدا آروم باش کیانا، حالت بد میشه!
با سلام و خسته نباشید
رمان خوبی بود اما به نظرم برای افراد بالای 25 سال یکم اغراق گونه تعریف شده بابت شخصیت کیانا
اینکه بارها و بارها تعریف و تمجید از کیانای داستان باشه زیبا نیست
و نوع تعریف گذشته ی افراد داستان از زبان خودشون اونم وقتی تو فکرشونه خوب نیست . هیچکس نمیشینه بگه من اینجوری بودم چون داستانم اینجوره – کسی که داستان خودشو برا خودش تعریف نمیکنه