روایت مردیست که کار و اعتقاداتش باهم درگیر میشوند و از بین این ها فقط باید یکی را انتخاب کند
اما ناگهان احساساتش پا به میدان میگذارد و داستان زندگی اش عوض میشود.
کیمیا بنایی
رو به روی آینه ایستادمو نگاهی به خودم انداختم،دکمه های پیراهنم رو بستم و کلمه به کلمه حرفایی که باید میگفتم رو توی ذهنم مرور کردم،آخرین دکمه پیراهن رو بستم و با انگشتام موهام رو شونه زدم.
همه چی خوب بود،گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم
۱۰ دقیقه مونده به ۹،وقتشه که برم.جعبه شیرینی رو از روی اپن برداشتمو و بعداز چک کردن همه چی از خونه خارج شدم،چند قدم برداشتم و روبه روی در سفید ایستادم،دکمه زنگ رو فشردم،صدای آروم و ملیح دختر میزبان توی گوشم پیچید