داستان راجب دختر و پسری به اسم آنا و ایمانه که با برخورد توی دانشگاه کلکلشون شروع میشه، اما کم کم عاشق هم میشن تا توی یه شب آنا ایمان رو توی یه جشن با یه دختر میبینه اما….
بعد از مدتی اینا با هم دوست میشن و ایمان به خواستگاری آنا میره، غافل از این که مشکل اصلی از همینجا شروع میشه
درحالی که جام پایه بلند نوشیدنی به
دستم بود به، بچه هانگاه می کردم .
امشب شب تولد شاهین هست و همه ی بچه ها رو دعوت کرده .
دیگه به آخرای مهمونی رسیده بودیم،
بعد تبریک گفتن خداحافظی کردم.
و به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشیم شدم وبه سمت خونه راه افتادم.
وسط های راه یادم افتاد که فردا یک امتحان مهم داریم.
و بنده هیچی نخوندم، به خاطر همین شدت پام رو روی گاز بیشتر کردم و به سمت خونه راه افتادم.
دیگه نمی دونم که، ساعت چند بود همون طور با لباس های عوض نشده، خوابم برد.
با سردرد بدی از خواب بلند شدم، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و مجبور شدم که کل، کل کتاب رو
دوره کنم .
با زنگ خوردن گوشیم، گیج و منگ دنبالش گشتم، تا بالاخره روی عسلی کنار تختم پیداش کردم.
خواب آلود جواب دادم: الو جانم شایان؟
_ایمان خوابی؟! پسر پاشوامروز با نجفی کلاس داریم .