– آقاجون… داخله!
گره ی ابرهایش عمیق تر شد و قفسه ی سینه اش به سختی بالا پایین رفت. دست هایش را برای به آغوش کشیدنم پیش آورد و گفت: خب تو باشه!
دستم را روی بازویش گذاشتم و اشک هایم یکی پس از دیگری چکیدند.
– اول برو باهاش صحبت کن… شاید اجازه نده برم تو!
– چی میگی واسه ی خودت؟!
کاش غرورم بیشتر از این جلوی فرهاد خرد نمی شد. نگاهم را از مجید گرفتم و به کم سوترین ستاره دادم.
– اگه براش مهم بودم این همه ساعت این جا ولم نمی کرد.
مجید با سرعت برخاست و با گام هایی تند به سمت ساختمان راه افتاد. اشک هایم را پاک کردم ولی ماه و ستاره ها تارتر از قبل شدند و صدای برخورد محکم در به دیوار تکان سختی دادم. خنده ی تلخی کردم و نگاهم را به طرف فرهاد چرخاندم که ناگهان در آغوشش فرو رفتم و صدایش وزنه ی سنگینی شد و روی سینهی پر دردم نشست.
– معذرت می خوام!
هق زدم و بی خیال درد پهلو و سینه ام دست هایم را دور شانه هایش گره زدم.
– با تو همه چی قشنگه!
حلقه ی دست هایش را دور کمرم تنگ تر و باز هم حرفش را تکرار کرد.
– معذرت می خوام!
معذرت خواست و حتی از خیالم هم نگذشت شاید مقصر تمام دردهایم او باشد.
نبش دیوار ایستادم. دو طرف کوچه را از نظر گذراندم. کسی نبود ولی باید احتیاط می کردم. آب دهانم را به سختی پایین فرستادم و با بسمالله ای به سمت قسمت ریخته ی دیوار کاهگلی دویدم. خودم را همچون بچه آهویی درون باغ انداختم و گوشه ی دیوار خزیدم. صدای نفس نفس زدنم با آواز بلبلان مست یکی و قلبم بیش از پیش بی تاب شد! سرم را آرام جلو بردم. به داخل کوچه باغ که همچنان کسی نبود نگاهی انداختم. صدای شکستن تکه چوبی خشک از جا پراندم ولی قبل از اینکه جیغم به هوا برود صورتش در قاب نگاهم جای و قلب بی قرارم آرام گرفت! دستم را روی سینه گذاشتم و نفس حبس شده ام را محکم بیرون فرستادم.
– ترسوندیم!