قلبم را در مشتم میگیرم تا شدت بی تابی خود را کاهش دهد؛ افسوس هر لحظه درونش ولولهای بر پا می شود که نفس ضعیفم قادر به کنترلش نیست. قبلم با هر تپش هیاهویی از تلخی و شیرینی را در رگ هایم پمپاژ می کند؛ من معصومانه به بازی قلب و احساسم مینگرم و رشد میکنم. در لا به لای کتاب سرنوشت رشد میکنم و نهال کوچک وجودم به درختی تنومند با ریشه هایی قویی تبدیل میشود. اجازه نمیدهم ترانهی غمگین روزگار نابودم کند. آری دخترک کوچک و ساده آن قدر زمین خورده که حالا نابود نشدنی است! آتش خشم، طوفان قضاوت، سیل تنهایی و سونامی بیرحمی را لاجرعه چشیدهام و حالا با این دل و روح سرشار از هیاهو به دنبال شهد شیرین زندگی میگردم؛ من نابود نشدنی پیروز میدان خواهم شد.
رو به روی پنجره اتاق وایستاده بودم و از پشت شیشه تمیز و بدون لکه، درخت های کهنسالی که گوشهی حیاط ردیفی کنار هم قرار گرفته بودند رو از نظر میگذروندم؛ با اومدن بهار، بشاش و سرزنده به نظر می رسیدند. غروب دل انگیز در آخرین روزهای زمستون توجه درخت ها و گل ها را به خودش جلب کرده بود. طبیعت دلنشین حیاط چنان جذبهای داشت که انگار تا ابد موندگار خواهد بود.
در اتاق با ضرب باز شد و برخوردش با دیوار صدای ترسناکی رو ایجاد کرد؛ ترسیده به سمت در برگشتم. با دیدن چهرهی مضطرب رها هم زمان نگرانی و خشم به قلبم هجوم آورد. عصبانیتم رو همراه آب دهنم قورت دادم و پرسیدم: چی شده؟ چرا یک هویی تو اتاق میپری آخه؟!
رها بلافاصله نقاب نگرانیش رو از صورتش برداشت و مثل همیشه خونسرد شد؛ سرخوش گفت: هیچی بابا! ترسیدم مثل همیشه عصبی بشی و بخوای یک ساعت غرولند کنی که چرا بی اجازه تو اتاقت اومدم.
خوشحال میشم نظرات خودتون رو بنویسد. بهار یاوری