داستان کوتاه:قرص هایت دیر نشود
نویسنده:هانیه امینی
فرهاد کوه کند،مجنون دیوانگی کرد،زلیخا انگشت نما شد.
ولی تو…آخ…آخ از تو دلربودنت.
نه کوهی کندی،نه دیوانگی کردی و نه انگشتی به سمتت گرفته شد.
ولی آنچنان در قلبم جایت را محکم کردی که گاهی فکر میکنم شاید در ابتدای سرشتم تو را در قلب من نهاده اند و مرا محکوم کرده اند به دوست داشتنت…..
نمی دانم جرمم چه بود،ولی حکمش را دوست دارم،همانگونه که تو را دوست دارم.
نمی دانم دیگران چگونه در قلب معشوقه یشان زلزله برپا میکنند،ولی روش تو را میپسندم.
هیچگاه به زبان نگفتی دوستم داری اما هرروز و هزاران بار نشانم دادی.
نه اینکه تو آن پسر مغرور داستان باشی و من آن دختر دلفریب،نه قصه ی من و تو اینگونه نبود…فقط تو کمی با دیگران تفاوت داشتی،مثلا حرف هایت همیشه تازه بود،نگاهت فرق داشت و مهربانیت به دل می نشست.
بار اول که دیدمت اینهارا نفهمیدم و بی اعتنا از کنارت عبور کردم،مانند خودت.
من و تو که در یک نگاه عاشق نشدیم،ما هزاران بار هم را دیدیم،باهم حرف زدیم و خندیدیم ولی نه دل من لرزید نه تو.
تو را میدانم چه زمانی دل دادی ولی خودم را نه.
نمی دانم آن روزی که مرا به دکتر رساندی عاشقت شدم،یا فردایش که قرص های فراموش شده ام را به من رساندی و با لبخند گفتی(از یاد برده بودی)
شاید هم از روز های بعدش که هرکجای دانشگاه بودم پیدایم میکردی و یادآور خوردن قرص هایم میشدی،البته زمانی هم که در کلاس با اشاره میفهماندی قرص هایم را بخورم دلبر میشدی.
هرچه بود من دلم را دودستی تقدیم تو کردم.
تو هنوز هم همان پسر گذشته ای که هرروز راس ساعت،به زبان خودش میگفت دوستت دارم.
(قرص هایت دیر نشود)
حتی زمانی که بیماری ام از بین رفت و دیگر قرصی در کار نبود،تو همان جمله را تکرار میکردی.
خوب به خاطر دارم روزی را که خسته از شیطنت فرزندانمان بودم و تو مثل همیشه از سر کار تماس گرفتی تا یادآور قرص هایی باشی که دیگر تمام شده بودند.
عصبانی پرسیدم(من که دیگر قرصی نمی خورم چرا هرروز همین جمله را تکرار میکنی؟!)
تو قاه قاه به حرص و عصبانیتم خندیدی و در آخر گفتی(من از بابت بیماری ات و نخوردن داروهایت عاشقت شدم بانو…همان روزی که پشت در کلاس استاد از حال رفتی،افتادی و قلب من درجا برایت ریخت،همان چهارشنبه صبح ساعت ۱۰ و نیم…هرروز میگویم قرص هایت دیر نشود تا بدانی هرروز همین ساعت دلم دوباره برایت می لرزد)
آخ که چه شیرین بود حرف زدنت و قلب من چه بی جنبه که افسار پاره کرد و صدایش کل وجودم را فرا گرفت.
هنوز هم بعد از پنجاه و چندی سال که کنارت عاشقی کردم،منتظر مینشینم تا تو یادآور قرص هایم باشی؛
قرص هایی که به دلیل سنم چندین برابر شده اند و تو هنوز به یاد پنجاه و سه سال گذشته با لبخندی که دندان های مصنوعیت را به نمایش میگذارد می گویی
(قرص هایت دیر نشود بانوی من)
خیلی خوب بود کاش یکی باشه همینجور هوایی ادمو داشته باشه
❤خیلی خوب بود
عااالی بود
عالیییی