چهار ساله همه ازش متنفرن… پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن… فقط و فقط به جر
م بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره… تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش
آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره… خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای
داستان زندگی اون…قشنگه..پایان خوش
روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم… عجیب دلم گرفته… مثله خیلی از روزا… دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده… اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم… واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید… انگار آخر راهم… حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم… با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام… رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه… از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم… جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه