وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را بااشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود
من عاشق چشمت شدم… .
نگاه از چشمهای ِ پر حرص ِ سپیده گرفتم… خودم را به شهاب نزدیک تر کردم… .
حواسش به گوشیاش بود… میدانستم به خاطر جشن تولد من ماموریت ش را رها کرده و نصف حواسش نزد همکارانش است…
وقت فوت کردن شمع ِ روی کیک که عدد 18 را نشان می داد، بود، به عادت هر سال گونههایم را باد انداختم… صدای خندهی حاضرین بعد از خندهی بلند شیدا که سمت چپم نشسته بود، به گوش رسید…
همه میدانستند بی بوسهی شیدا و شهاب شمع را فوت نخواهم کرد…اینیک عادت هر ساله بود!
اول صورتم را به شیدا ؛ دختر خالهی 24 سالهام نزدیک کردم… با خنده گونهام را ب*و**سید و زمزمه کرد: تولدت مبارک اتیش پاره!
به نشانهی تشکر چشمهایم را برایش بزرگ کردم و ابروهایم را تکان دادم… .
همهی باد گونهام را به سمت راست هدایت کردم و بیشتر به شهاب چسبیدم… حالا همهی حواسش به من بود… اهل بلند خندیدن نبوداما خندهیهای عمیق ش هم فقط برای من بود!
لبخند زد و در حالی که دستش را دور گردنم حلقه میکرد، محکم لپ باد کردهام را ب*و**سید… انقدر محکم که همهی باد صورتم از بین لبهای باز شدهام بیرون رفت… .
قرار بود با همین باد گونهام، شمع را فوت کنماما بوسهی محکم شهاباین اجازه را نداد!