«بغض خدا»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
در گوشه به گوشهی این شهر، هر روز تعدادی چشم آغشته به خون میگردد و کسی
پاسخگوی آنها نیست. این بار دختری از تبار علامت سوالی بینقطه، چنان گذشتهاش را
بریدهبریده نفس میکشد که بزرگسالان از این انر معذورند!
خرس کوچکش را در دستش نگهمیدارد و به زحمت خودش را به بالای تخت
میرساند، موهای ژولیدهاش را کنار میزند و گردن خرسش را محکمتر میفشارد.
– خوبی خرس خوشگلم؟ نترسیها من اینجام!
با دست چپش قاب عکس پدرش را بلند میکند. گونه هایش گل میندازند.
– سلام بابایی!
پردهی حریر اشک روی مردمکش پهن میشود.
– بابا هم به من میگفت من اینجام ولی هیچوقت نبود. من قول میدم همیشه پیشت باشم
خرسی جونم.
چشمان زیبا و مشکی رنگش در آن واحد بارها پر و خالی میشوند؛ ولی لبخندش پاک
نمیگردد. خرسش را رو به رویش میگذارد و با بغض میگوید: «یتیم یعنی چی؟ تو
میدونی؟ به من میگن… یتیم!»
مادرش جواب درستی به او نمیدهد، هر بار میگوید که یتیم یعنی بغض خدا!
اشکهایش سرازیر میشوند، آب بینیاش را با گوشهی آستینش میزداید و با لبخند ادامه
میدهد: «شاید چون مامان همش سر کاره میگن یتیم، شایدم… شایدم چون تا حالا بابا من
رو از مدرسه نیاورده؛ ولی… من نمیذارم هیچوقت به تو بگن یتیم، چون یتیم درد داره.
مثل چاقویی که مستقیم انگشتت رو بزنه و حتی یک نفر برات دستمال نیاره!»
موهای فرفری و بهم ریختهاش را از روی پیشانیاش کنار میزند. سر کج میکند و به
آینهی پشت سرش مینگرد. بلند میشود و سر پا میایستد. گونههای زیبا و برجستهاش
را در دست میگیرد و محکم میفشارد.
– کسی نیست که لپام رو بکشه یا بوسم کنه قرمز بشم، مجبورم خودم شبا برم توی بغل
خودم و محکم خودم رو ببوسم، لپهای خودم رو بکشم و قربون صدقهی خودم برم.
فکر کنم این یعنی یتیم!
به خرس بیجانش که به تخت تکیه زده مینگرد.
– تو هم که حتی نگاهمم نمیکنی چه برسه به کمک! اصلا میدونی چیه؟ یتیم یعنی همه
بدونن دردت چیه و خودت اونقدر غرقش بشی و توی دردهات زندگی کنی که نفهمی
یعنی چی، فقط درد بکشی، فقط بشنوی و لال باشی… مثل ساحلی که دریا نداشته باشه!
به خرسش چشم میدوزد، با خشم عروسکش را بلند میکند و در دیدگانش زل میزند.
– چرا باید دلم رو به کسی خوش کنم که حتی نگاهمم نمیکنه؟ چرا باید با تو حرف بزنم؟
چرا باید دوست هشت سال زندگی من تو باشی؟ البته کار یتیم همینه دیگه مگه نه؟!
از سکوت خرس قهوهای رنگش غضب میکند. بر میگردد و قهوهای را با شدت به آینه
میکوبد.
خرس به پایین آینه میافتد و آخی نمیگوید.
ساحل دندان میخاید.
– هه! دقیقا مثل من، همه پرتم میکنن اینطرف و اون طرف؛ ولی آخ نمیگم، نکنه تو
هم یتیمی؟ راستش رو بگو مسخرت نمیکنمها!
باز هم خرسش سکوت پیشه میکند. عکس پدرش را بلند میکند، لبخندی میزند.
– تا حالا یتیم نشدی که بفهمی چه حسی داره بابایی، پس… پس با عکست برام پدری
نکن بذار یتیم بمونم!
اشکهایش بیوقفه فرو میریزند. تضرع بیخ گلویش را بیرحمانه میفشارد.
خودش را به کنارهی تخت میکوبد.
– دارم خفه میشم بابا، یتیم یعنی این؟ یتیم یعنی چی؟ یعنی کسی که باباش رو فقط توی
قاب داره؟ یتیمم واقعا؟!
گویی زانوانش خالی میشوند، صاف میشود و بیجان روی تختش مینشیند. به عکس
خندان پدرش نگاه میکند، آرام لب میزند: «خب که چی؟ مگه یتیمها دل ندارن؟ مگه
بابا نمیخوان؟ چون یتیمم باید همه بزنن توی سرم؟ کی جواب سوالام رو میده آخه؟!»
با گوشهی آستینش اشکهای مزاحم را کنار میزند.
– شایدم قانونشه!
راست میگفت، شاید قانون جهان بیقانونمان همین ظلمیست که چنگ بر گلوی
دخترک ستم دیده میگذارد!
دراز میکشد و به سقف زل میزند.
دیگر حتی توان سوال پرسیدن هم ندارد، گویی یتیمها همیشه سوالهایشان بیجواب
میماند…
به سقف سفید اتاقش چشم میدوزد.
– یتیمها با درد میمیرن خدا جونم؟
کمی سکوت میکند سپس با صدایی آرامتر ادامه میدهد: « باشه…توهم جواب نده!»
صدای چرخش کلید مادرش در قفل درب بلد میشود. آرام لب میزند: «تازه یتیمها باید
قطرهقطره شدن مادرشون هم ببینن! زندگی یتیمها خیلی قشنگه، انگار هر ثانیه سوزنی
میره توی قلبشون و خونش توی چشم خودشون میپاشه. تازه فهمیدم یتیم بودن یعنی
چی و چرا به من میگن یتیم، من لایقشم… خیلی قشنگه… قشنگه!»
با نفسنفس صدایش میبُرد. عاجز از حتی کلمهای خورده شده بر ورد زبانش، چشم
میبندد و خواب بیموقعش را خاتمه میبخشد.
او سنی ندارد؛ ولی خوب فهمیده است که یتیم بودن چه طعمی دارد. هشت سال است که
پدرش در آسمانها دختر بیجانش را نگاه میکند و ساحل، هر دقیقه بیصداتر
میسوزد…
کدام خدانشناسی برای نوشتن تقدیر این دختر، جوهر سیاه را آرزو کرده است؟!