ایپَک تبریزی، دختری آرام و مستقل، برای رسیدن به آرزوهای دیرینهاش به عنوان مترجم در دارالترجمه
همایونی استخدام میشود. لیلا رفعتی یکی از کارکنان دارالترجمه با او طرح دوستی میریزد و از آنجایی که ایپک
دختری ساده و آرام است، خیلی سریع پذیرای لیلا میشود. یکسال از دوستی عمیقی که بین دونفر در جریان
است، میگذرد که اتفاقی شوم در دارالترجمه به وقوع میپیوندد. در یکشب بارانی مدیر دارالترجمه به طرز
مشکوک و مرموزی به قتل میرسد. با پاپوشی که برای ایپک درست کردهاند، به نظر میرسد که او تنها مظنون
پرونده باشد. ایپک تبریزی با توجه به شواهد و مدارکی که تماما بر علیه او هستند، به زندان میافتد و …
-من امروز زودتر میرم.
اینبار سر بلند کردم و خیره به ابروهای درهم فرورفتهاش پرسیدم:
-چرا؟
-وقت دندونپزشکی دارم.
زیر لب «آهان»ی زمزمه کردم و لبخندی به رویش پاشیدم. تا او وسیلههایش را جمع کند، خستگی در کردم.
بارانیاش را پوشید؛ کیفش را برداشت؛ هندزفری را به گوشیاش وصل کرد و رو به من گفت:
-امروز عبدی نیست، یادت نره خودت باید مقالهها رو تحویل بدی.
-یادمه.
-خوبه، پس تا بعد.
دستی برایم تکان داد و گفتم:
-به سلامت.
با خودم که رو دربایستی نداشتم، این دوست غرغرو با تمام بدقلقیهایش عزیز و دوستداشتنی بود. بخش مهمی
از زندگی کنونیام را در همین مدت کوتاه به خودش اختصاص داده بود. پیچوتاب مختصری به تنِ سیاه خودکار
دادم؛ کاغذ را زیر دستانم جابهجا کردم و بازی با کلمات را از سر گرفتم. کلمات انگلیسی هنوز خام و ناپخته بودند؛