داستانک #مثلـا_خوشبختـۍ
#ا_اصغرزاده
هفتده سالم بود که عاشق شدم.. عاشقِ یه پسر همه چیز تموم که چشم همه دنبالش بود، بی دروغ!
خوشگل.. خوش تیپ، آقا، خوش رفتار و … در آخر دکتر! یا نه نه.. آقایِ دکـتر!
سه سال تو خودم حبس کردم این عشقو تا بالاخره پاپیش گذاشت!
پونزده سال ازم بزرگ تر بود و این شد یک بهانه ی خیلی عمیق دستِ بابام اما من عاشق بودم.. عشق که این حرف ها حالیش نبود!
یک سال تمام هر دو خون دل خوردیم تا بابام راضی که ای کاش نمی شد، که ای کاش عشق آدمو کور نکنہ!
عقد کردیم.. یک سال نامزد بودیم.. یه نامزدی فوق العاده تمام که همه حسرتشو داشتن!
لبخند های واقعی، خوشی های تمام عیار، قهقه های از ته دل و …
خلـاصہ که ته تهِ خوشی!
که این خوشی و خوشبخـتۍ با یک عروسیِ تمام عیار به پایاݩ رسیـد.
از وقتی پامو تو اوݩ خونه گذاشتـݥ لبخــݩد و خوشیِ واقعۍ بـرام مرد!
کیانوش صبح می رفت شب میومد.. تماݥِ فکر و ذکرش شده بود کار و مطب و پول!
اعتراض میکردم می گفت اینا لازمه ی زندگیه، منم بخاطرِ تو جون میکنم پول در میارم که تو در رفاه باشی، این همه خدم و حشم که مفتی نمیان برات کار کنن، همه اشون پول میخوان، پول!
یک سال به همان منوال گذشت که دیگه کم آوردم.. یه دعوایِ حسابۍ راه انداختم و رفتم خونه ۍ بابام!
رو نداشتم که بگم چی شده.. خودم کرده بودم!
بدترینش این که فهمیدم باردارم و شد قوزِ بالا قوز برام!
چند روز خونشوݩ بودݥ و گفتݥ چوݩ کیانوش کارش زیاده اومدݥ چند روز مهمونتوݩ باشݥ.. بیچاره ها انقدر به خوشبخـتۍِ من اعتماد داشتݩ که باور کردن دروغم رو!
وقتۍ هم فهمیدݩ باردارم داشتن از خوشی بال در میاوردݩ!
نخواستم خوشیشونو زهر کنم و با تمامِ بدبختۍ بغضمو قورت دادم!
چند روز بعد کیانوش با یه دستہ گل اومد دنباݪݥ و مݩِ بخت برگشته دوباره برگشتم تو اوݩ خونہ!
شاید بگید مسئله رو خیلۍ بزرگ میکنم اما نه.. باور کنید تنهایۍ سخته.. صبح تا شب فقط درس بخونۍ و تو خونه باشی سختہ.. عاشق شوهرت باشی اما نداشته باشیش سختہ، جونت براش در بره اما یہ ذره محبت ازش نبینی سختہ، بخدا سختہ، جوری سخت که آخر سر دق میدتت!
اما من مجبور به این حکمِ اجباری بودم لااقل بخاطرِ پسرم که دیگہ داشت کم کم میومد پیشم و من باید خوشبخت میشدم.. آره من مثلـا خوشبـختم.. خیلی خوشبختم!
#پایان