سرم رو کمی بیشتر به پشتی صندلی م فشار دادم بلکه بتونم برای چند دقیقه هم شده بخوابم. هنوز هم گیج بودم و سر درد وحشتناکی که از لحظه ای که سوار هواپیما شدم گریبانم رو گرفته بود، به حال عجیبم دامن میزد. کلافه سر جام جا به جا شدم. حجوم فکرهایی که تو سرم بود، اجازه نمی داد بخوابم. نگاهی به رادین انداختم که دستاشو دور بازوم سفت کرده و خوابش برده بود. لبخند محوی به صورت دوست داشتنیش توی خواب زدم و نگاهم رو از چهره ی آرومش گرفتم. به رو به رو خیره شدم.
حتی نگاه به نوشته های ریز روی کاور صندلی جلویی هم سردردم رو بدتر میکرد. شدتش باعث شده بود، دچار تهوع خفیفی بشم و می دونستم که میگرنم در حال عود کردنه. با بستن مصرانه چشمام سعی کردم نادیده بگیرمش. درست مثل نادیده گرفتن کسی که با اخمهایی درهم کنارم نشسته بود و سکوتش مثل یه بوق ممتد تو سرم میپیچید.
چشمام از پشت پلک های بسته هم نبض دردناکی میزد. با همون چشمهای بسته دوباره جابه جا شدم. در واقع تلاشم برای بهتر شدن حالم مثل ریختن شکر توی آب دریا برای شیرین کردنش بود، کاملا بی حاصل! نه میتونستم اون درد بدپیله رو نادیده بگیرم نه حضوری که دلیل کلافگیم شده بود.
بد نبود رمانش ولی زیاد از شخصیت دختره خوشم نیومد بخصوص درباره هوا و غذای خوزستان یه جوری حرف میزد انگار تهران عالیه همه چی.
خانم عاطفه لاجوردی دستت طلا رمانت بینظیر بود خیلی لذت بردم و منتظر داستانهای خوب و دلنشین شما هستم موفق باشید