رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه عروسک

بنـام خدا
داستان کوتاهِ #عـــــروســـک
ا.اصغرزاده

به نهال که با گریه صدایم می کرد و تند تند پاشو به زمین می کوبید نگاهی کردم، اشک هاش قلبمو به درد می آورد.. خدایا چی کار کنم!
همراه هق هق تند تند می گفت مامان توروخدا من اون عروسکو میخوام، توروخدا مامان، مامان!
چادرم رو محکم چسبیدم و با آرامشی ظاهری گفتم عزیزم من الان نمی تونم اون عروسک رو بخرم اما اگر صبر کنی بابا برات میخره، باشه؟
گریه اش شدت گرفت و سرش رو به علامت نه بالا برد و گفت نه نه مامان خواهش می کنم، اون دفعه هم اون بلوز رو برام نخریدی‌، ببین ندا دوستم هر روز لباس تازه میخره، عروسک جدید داره تو و بابا برای من هیچی نمیخرین!
آهی عمیق کشیدم.. حرف هاش قلبمو به آتیش می کشید، چی می گفتم به این بچه من خدایا!
چجوری بگم حقوق کارگری پدرش و سبزی پاک کردن من، خرج گرایه خونه و خرد و خوراکمونو نمیده، چی کار کنم من آخه!
چادرم رو توی مشت ام فشردم و به عروسک زیبای پشت ویترین نگاهی انداختم.
باز نگاهی به چهره ی پر از اشک نهال انداختم.. حال ام بد بود، واقعا خیلی بد!
دست نهال رو فشردم و گفتم عزیزم اذیتم نکن، بیا بریم بعدا برات میخرم، هوا داره تاریک میشه، بابا میاد برای شام هیچی درست نکردم!

هق هق کرد و سرشو پایین گرفت.. بخدا قلبم داشت آتیش می گرفت.
بی حرفی همراه من اومد و تا خود خونه هق هق کرد!
تو خونه، با اخم نشست پای دفتر نقاشی اش و بی حرفی فقط نقاشی کشید.. حتی جواب درستی به باباش نداد.
لقمه ی تخم‌مرغ.سیب‌زمینی آب پزی که خیلی دوست داشت رو هم نخورد و همان جا پای دفتر نقاشی اش خواب اش برد!
انگار با یک تبر به جان قلب ام افتاده بودند و تکه تکه اش می کردند!
دلم می خواست انقدر هق هق کنم که نفسم ببره و اشک هام خشک بشن.
سفره رو جمع کردم و موقع شستن ظرف ها آروم آروم اشک ریختم تا بلکه کمی قلبم آروم بگیره و از درد نترکه!
رخت خواب هارو که پهن کردم زنگ در به صدا در اومد.. نگاهی با تعجب به بهرام انداختم، ما کسی رو نداشتیم که این موقع شب سراغی ازمون بگیره!
بهرام بعد از خاموش کردن تلویزیون بلند شد و رفت تا درو باز کنه.
از پنجره نگاهی کردم تا ببینم کیه اما چیزی معلوم نبود..
چند دقیقه بعد بهرام همراه یک کیسه و یک کاغذ توی دست اش اومد تو و گفت لعیا ببین یه نفر این عروسک و کاغذ رو داخل کیسه به در آویزون کرده بود!
با دیدن عروسکی که نهال بخاطر اش کلی اشک ریخته و التماس کرده بود اشک هام جاری شد!
فوری کاغذ رو از دست بهرام گرفتم و خوندم “سلام.. من امروز اتفاقی متوجه صحبت های شما و دختر کوچولوتون شدم، اشک های دخترک حالمو واقعا بد کرد، من دانشجو هستم و نصف پولی که پس انداز کرده بودم و میخواستم لپ تاپم رو تعمیر کنم رو دادم و این عروسک رو برای دخترتون خریدم امیدوارم حالش همیشه خوب باشه و بخنده.. با عرض پوزش مجبور شدم تعقیبتون کنم تا آدرس خونتون رو بدونم، من خودم با بی پولی و سختی بزرگ شدم می فهمم چقدر اذیت می شید، ممنون میشم این عروسک رو قبول کنید ازم و در عوض برام دعا کنید، خدا نگهدارتون! ”
کاغذ رو پایین گرفته و بی اراده و از ته دل هق هق کردم.
خدایا شکرت، شکرت، شکرت، شکرت، شکرت!
شکرت که هوامونو داری.

شکرت که تنهامون نمیذاری.
شکرت که حواست بهمون هست.
شکرت که هنوز با وجود این همه بدی انسان هایی با قلب پاک تو این دنیا نفس می کشن.
از ته دل و هزاران بار شکرت.
بهرام کاغذ رو ازم گرفته و موضوع رو می پرسه.
همه چیز رو بهش توضیح میدم.
بی حرفی فقط آهی کشیده و سمت رخت خوابش میره!
آهی عمیق می کشم و نهال رو میبرم تو رخت خوابش، عروسک رو هم میذارم توی بغل اش و پتو رو روی هردوتاشون می کشم.
چراغ رو خاموش کرده و در حالی که توی قلب ام صلوات می فرستادم سمت رخت خواب ام میرم.. انقدر خسته ام که فورا خواب ام میبره.
صبح با صدای خنده ی نهال و مامان مامان گفتن اش از خواب بیدار میشم.
عروسک اش رو بغل گرفته بود و خوش حالی توی نی نی چشم هاش دیده می شد.
با دیدن چشم های باز ام خودش رو عروسک به بغل توی بغلم انداخته، گونه ام رو میبوسه و با خوش حالی میگه وای مامان مرسی که عروسک رو برام خریدی، مرسی مرسی، وای مامان اول فکر کردم خواب میبینم، خیلی خوشحالم خیلی.
بعد دفتر نقاشی اش رو برداشته و میگه ببین مامان دیشب نقاشیشو کشیدم و از خدا خواستم اون عروسکو بهم بده، ببین خدا آرزومو برآورده کرده ببین خدا دوسم داره!
بغض ام رو قورت داده و پیشونیه دخترکم رو می بوسم که خیلی خیلی خوش حال بود، بیش از حد و خدایا باز هم میگم، هزاران مرتبه شکرت!

دانلود رایگان  دانلود رمان نفس های شب

 

#پایان

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 1 امتیاز کل : 1
  • اشتراک گذاری
  • 350 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,012 بازدید
  • ۳ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • Niayeshjafari
    ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ | ۰۲:۱۵

    خیلی قشنگ بود

  • ناشناس
    ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ | ۰۲:۱۴

    خیلی قشنگ بود

  • علی بهرامی
    ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ | ۱۶:۳۱

    عالیه

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.