در پرتو مهر یزدان
– نمیدونم چند ساعته که خیره موندم به یه گوشه. میدونی برام مهم نیست که شبها کنترل گریه کردنم دست خودم نیست! تو کل این سالها فکرم این بود که چرا عشق با تموم قدرتش نتونست تو رو راضی به موندن کنه؟
انقدر زود گذشت اون مدت که حس میکنم یه نور دلنشین خورشید بودی و محض نداشتن عذاب وجدانِ بی رنگ کردن بقیه عمرم، بهم تابیدی.
به مقصد که میرسم، اسکناسی از کیفم برداشته و به راننده میدهم. از ماشین پیاده میشوم. در کل مسیر فکر هزینه عمل بودم؛ بیشتر مبلغ را مهیا کرده بودم اما چند میلیونی مانده بود و باعث انبوهی فکر و خیال وام گرفتن شده بود.
جلوی در برای آقای مختاری سر تکان دادم. مقنعهام را مرتب کرده و به سمت مبینا میروم؛ مرا که میبیند صورت خستهاش خشنود میشود سپس با خیالی آسوده خداحافظی کرده و میرود.
آهی میکشم، این روزها کار در اینجا روحیهای میخواست که من نداشتم. حقوقش برایم کافی نبود و از طرفی اینجا بوی بیپناهی کسانی را میداد که در تمام زندگیشان پناهگاه فرزندانشان بودند. محال بود روزی گرد و غبار تنهایی را بر سر و روی پیرمردان و پیرزنان نبینم و غصه نخورم.
– سلام کی اومدی؟
بر میگردم، یاسمن با چهرهای بیحوصله مرا مینگرد.
– تازه اومدم. مبینا سریع رفت.
– آره امروز نوبت آزمایشگاه داشتن. دیشب هم که شیفت بوده، تا تو اومدی از قفس فرار کرد.
لبخندی میزنم و خیره به چشمانش میگویم: تو چرا انقدر گرفتهای؟ خواهرت اومد؟!
پوفی میکشد، موبایلش را جلوی صورتم تکان میدهد. موهای همیشه مرتبش آشفته به نظر میرسند.
– صد بار بهش گفتم با قطار بیاد و انقدر دل من رو نلرزونه! هر بار که خودش تو جاده رانندگی میکنه کلی نگران میشم، الانم هر چی تماس میگیرم در دسترس نیست.
مهربان نگاهش کرده و دستم را روی شانهاش میگذارم.
– تو جاده همینطوره. یادمه قبلا با اتوبوس که میرفتم شیراز و تعطیلات میومدم توی راه موبایلم آنتن نمیداد، بابامم کلی حرص میخورد.
بغض پنهانم را قورت داده و ادامه میدهم: الان خیلی وقته دانشگاه و رفت و آمدها تموم شده ولی بابام دیگه نیست. قبلا گفتی وضع رانندگیش خوبه خودش زنگ میزنه بهت نگران نباش.
نگاه دلسوزانهاش را تاب نمیآورم، سمت اتاق میروم تا لباسم را عوض کنم.
– راستی نگار، اتاق بیست و نه رو یه سر بزن. من الان حوصله ندارم با این دیوونه سر و کله بزنم!
با شنیدن جمله آخرش اخمهایم درهم میروند و با حرص شمرده شمرده میگویم: صد بار گفتم بهش نگو دیوونه.
با بیخیالی ابرو بالا میدهد و طلبکارانه می گوید: شنیدم دیشب باز آسایشگاه رو گذاشته رو سرش! بهش مورفین زدن، حالا به جا بحث با من برو چک کن ببین بیدار شده یا نه.
نگران میشوم. کیفم را روی میز رها میکنم و بدون پوشیدن فرم سمت اتاق میروم. در را آرام باز میکنم. چشمان نگرانم او را روی تختش میبیند، به صورت رنجورش که آمیخته با مظلومیتی آزار دهنده شده خیره میشوم. پاهایش فلج است و صورتش همیشه بیاحساس؛ چین و چروکها روی پیشانی و کنار چشمانش نشستهاند، چشمانش عسلی رنگ است با هاله ای از اندوه. در روز نه گریه میکند و نه لب به حرف و گلایهای میگشاید انگار که لب هایش مهر سکوت خوردهاند ولی امان از شبها، هر شب صدای ضجههایش پرستارها را به اتاق میکشاند. روانشناس آسایشگاه میگوید کابوس تصادفی را میبیند که موجب فلج شدنش شده است.
صدای زمزمهاش را میشنوم. پلکهایش بسته است. گوشم را نزدیک دهانش میبرم و اصوات نامفهومی را میشنوم. ناامید از اینکه نمیفهمم چه میگوید از سرجایم بلند شده و از اتاق خارج میشوم.
– بیتوجه به صحبتها و مورد خطاب قرار گرفتن، زل زدم به گلدون شمعدونی که حس لطیفش یکم بیشتر تو رو به یادم بیاره.
هر چی ازت یادم میاد آرومم میکنه، جز رفتنت…
میدونی برام مهم نیست با سکوت کردنم چی راجع بهم فکر کنن، ترجیح میدم یه افسردهی دیوونه بنظر بیام تا آدمی که ترک شده!
***
حیاط آسایشگاه سرسبزتر از قبل شده است. زیر سایه درخت، چند پیرزن کنار هم نشستهاند. میدانم هانیه خانم، مهربانترین پیرزن اینجا، باز دارد از بچههایش برای دیگران میگوید، شوق چشمان و دستان رها شدهاش را نمیتوانم درک کنم! هنوز بسیار دوستشان دارد با وجود اینکه سالهاست به او سر نزدهاند.
پیرمردان، دو نفر سه نفر روی نیمکتهای چوبی نشستهاند، با هم حرف میزنند و گاهی میخندند. اکثرا آلزایمر دارند و برخی افسردگی. اما خوبی اینجا به کسانی است که تلاش میکنند یکدیگر را از قفس تنهایی رها کنند.
بیمارانی که تحرک برای آنها کمتر خطر دارد میتوانند قدم بزنند مانند احمد آقا که طبق معمول تنهایی راه میرود، دیدنش با آن دیوان حافظ قدیمی، عشق و وفا را برایم تداعی میکند. قبلا از زندگیاش برایم گفته است، عکس همسر مرحومش را در صفحهای از دیوان گذاشته و همیشه با خود به همراه دارد.
یاد اتاق بیست و نه میافتم، به امید اینکه بیدار شده باشد به داخل میروم. همکارم را صدا می زنم که در صورت بیدار شدنش او را روی ویلچر بگذارد. وقتی چشمان هشیارش را میبینم، سمت پنجره میروم و پرده را کنار میزنم تا نور فضای اتاق را روشن کند. او را روی ویلچر میگذارند و میروند. خودش آهسته با صندلی چرخدار نزدیک پنجره میآید و خیرهی گلدان شمعدانی روی میز میشود.
سلامی زمزمه میکنم.
– شنیدم باز کابوس دیدین، درسته؟
سکوتش را نمیشکند. کنار ویلچرش مینشینم. مشاورین آسایشگاه چندینبار سعی کردند او را به حرف بیاورند اما هیچ واژهای نگفته است… جز نام من!
از مردمکهای سرگردانش نمایان است که برای او غریبهای بیش نیستم اما یک بار که اسم مرا صدا زدند با غریبانهترین نگاهی که تا کنون دیده بودم چشم در چشمانم دوخت و اسمم را تکرار کرد.
آهسته میگویم: یه بار اسم من رو گفتین، اسم من نگار یادتون میاد؟
مردمکهایش میلرزند و چندبار پلک میزند.
– ن… نگ.. ار
مشتاقانه سر تکان میدهم و می پرسم: من رو میشناسین؟!
سرش را به طرفین تکان میدهد. منتظر میمانم شاید حرف دیگری بزند اما گمان کرده من نیز مانند دیگران با چند بار سکوت ناامید میشوم…
– من پروندهتون رو چندبار خوندم. آشناهاتون ایران نیستن و شما تو یه کارگاه نقاشی استاد بودین. چیزی به خاطر دارین؟
پلکهایش را میبندد و سرش را تکان میدهد، آشکارانه از یادآوری چیزی فرار میکند. راضی به آزارش نیستم، دستم را روی پیشانیام می گذارم و با کلافگی اتاق را ترک میکنم.
همینطور که اطلاعات افراد جدید را وارد سیستم میکنم به یاسمن میگویم: بازم حرفی نزد.
پوزخندی میزند.
– عزیزم اینجا علاوه بر مشاوران و روانشناسان، مددکار و پرستارهای دیگه هم سعی کردن به حرفش بیارن و نتونستن. تو تنهایی چه کاری میتونی انجام بدی آخه.
دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: خودش نمیخواد حرف بزنه و تا وقتی که تمایل نداشته باشه کاری نمیتونیم انجام بدیم.
بعد از تمام شدن شیفتم علارغم خستگی لباس عوض کرده و به سمت بیمارستان میروم تا به مادرم سری بزنم. پزشکش را در راهرو میبینم، سریع جلو رفته و میپرسم: وضعش چطوره آقای دکتر؟
– باید سریعتر عمل بشه و گرنه خطرش بیشتر و بیشتر میشه.
بغض بیخ گلویم را میگیرد، به سختی میگویم: تا آخر ماه میشه صبر کرد؟
دکتر مکث میکند و من با بیقراری خیرهی نگاهش میشوم. در نهایت پاسخ میدهد: متاسفانه هر چی دیرتر عمل بشه احتمال زنده موندنش پایینتر میاد چون توی سن ایشون خطر بیشتره.
در فکر چاره، گوشهی چشمانم را با دستمال پاک میکنم. به اتاقش میروم، مشغول نماز است.جلو میروم، گوشهی چادرش را میبوسم. دلم آکنده از غم است، بیمناکم که نکند بغضم جلوی او بشکند و ناراحت شود. نمازش که تمام میشود به جبر هم که شده لبخندی روی لب میآورم.
– قبول باشه مامان قشنگم.
صورت بیرنگش با دیدن چهرهام میشکفد.
-سلام دختر عزیزم، اومدی مادر. حتما خستهای، اگه این دکترا میذاشتن الان تو خونه بودم و مثل قبل منتظرت میموندم تا بیای. خسته شدم از اینجا، باور کن اگه برم خونه حالم بهتر میشه.
دستش را میگیرم.
– تا آخر ماه عمل میشی بعدش میریم خونمون، مطمئنم خوب خوب میشی. یکم دیگه اینجا رو بخاطر من تحمل کن. باشه قربونت برم؟
صورتم را نوازش میکند و جواب میدهد: خدانکنه دخترم. بخاطر تو تحمل میکنم.
در آغوشش میگیرم، رایحهی آشنایش احساس امید را در دلم زنده میکند.
– فکر کنم واقعا دیوونه شدم! چون هر کی رو میبینم یه شباهتی بهت داره اما تا با چشمای بیفروغم خیره میشم بازم میفهمم اینم یه امیدِ واهی دیگه بوده…
میدونی چند ساله اسمت رو زمزمه نکردم؟
نخواستم حرف بزنم اما تا آوای اون اسم به گوشم رسید، روزهایی که صدات میزدم و جواب میشنیدم یادم میاومد؛ من خستهام، بعد رفتنت شدم یه بیجون با نگاه بیحس… طاقت آدمهایی که شبیه توهن، آواهایی که اسمتن رو ندارم.
***
با دیدن پیرمردی که دراز کشیده است و کارتون میبیند، لبخند میزنم. یادم میآید زمانی که او را به اینجا آوردند، مدتها بود تنها مانده بود و ریش و موهای بلند و نامرتب، صورت مهربانش را پوشانده بودند.
او را به آسایشگاه آوردند و به حمام بردند، موهایش را کوتاه کرده و دندان پزشکهای اینجا، لثههای او را برای جذب دندان مصنوعی آماده کردند و تا به امروز مددکاران روح و جسمش را تقویت میکنند. اکنون در اینجا با دیگر سالمندان در برخی کلاسهای قرآن، شعرخوانی و سوادآموزی شرکت میکند.
گاه میان این سالخوردگانی که از تنهایی کلافه شده اند می توان افرادی را یافت که با چند کتاب یا حتی یک تسبیح، آرامش را به دل و شوق اندکی را به چهرههای زیبا و تکیده خود هدیه میدهند.
امروز پسر یکی از پیرزنها آمد و او را با خود برد. به قدری از دیدن فرزندش شادمان شد که انگار دیگر گَرد پیری روی چهرهی خندانش ننشسته بود!
صفحهی مورد نظر را باز کرده و رو به همکارم میگویم: یکی از تختها خالی شده، با یکی از خانوادههای سالمندان که توی لیست انتظار بودن تماس بگیر و بگو اگه هنوز مایل هستن برای ثبت نام اقدام کنن.
و خود میروم تا به چند اتاق دیگر سر بزنم.
پیرزنی روی تختش نشسته و سکوتی اندوهناک اتاق را فرا گرفته است؛ دستم را روی شانه نرمش گذاشته تا توجهاش را به سمت خود جلب کنم، کنارش مینشینم. پایین گیسوان سپیدش را که از زیر روسری بیرون آمده بود دور انگشتانش میپیچاند.
روزهایی که نوههایش هستند زود میگذرد و او همین گونه مغموم میماند تا هفته بعد و امید برای دیداری دیگر.
– نمیخواین بیرون برید؟
لبخندی میزنم و ادامه میدهم: هانیه خانوم و بقیه دوستاتون تو راهروی بیرونی هستن. شما پیششون نمیرید؟
آهی میکشد.
– حوصله ندارم.
دست چروکیدهاش را میان دستانم میگیرم.
– همین روزا قراره جشن بگیریم، بازم مثل سالهای قبل خیلیا واسه ملاقات میان.
امروز هوا خیلی خوبه، یکم بریم بیرون و با خانمهای دیگه هم راجع به جشن صحبت کنیم. منم همراهیتون میکنم خوبه؟
سرش را آرام تکان میدهد. بلند میشوم، از کنار تخت فلزی عصایش را بر میدارم و به دستش میدهم.
سرم را روی دستانم میگذارم و خمیازهای میکشم. امروز وقت نکردم به او سر بزنم. چایم را میخورم و استکان را روی میز میگذارم. جلوی در اتاقش میایستم، جملات و حرفهایم را در ذهن مرور میکنم به امید اینکه به حرف بیاید…
تا میخواهم در بزنم و در را بگشایم، مبینا صدایم میزند. برمیگردم.
– با اولین نفر از لیست تماس گرفتیم که واسه ثبت نام بیان اما گفتن فرد متقاضی فوت شده.
چشمانم را با ناراحتی میبندم و آهی میکشم. میگویم: همین چند سال باقی مونده از عمرشون رو بهتره پیش بچههاشون بمونن اما متاسفانه بیمهری بیداد میکنه.
با پروندهای که در دستش است آرام به مقنعهام میزند.
– اتفاقا خیلیا وقت نگهداری ازشون رو دارن اما به بهونه اینکه با زندگی توی آسایشگاه امکان دریافت خدمات اورژانسی وجود داره میارنشون اینجا. اینکه بهشون سر نمیزنن رو چطوری میشه توجیه کرد؟!!
در گوشم زمزمه میکند: از در و دیوار داره غم میباره، اصلا انگار به تمام ساختمون گَرد غم پاشیدن!
همانند من خسته و کلافه است. سکوت آزاردهندهای که اغلب اوقات آهسته به داخل آسایشگاه میخزد، خیلیها را درمانده کرده است.
– راستی نگار، مامانت چطوره؟ هزینه عملش رو چیکار کردی؟
لبخند تصنعی روی لب آورده و به شانهاش میزنم.
– فرقی نکرده، هنوز همونطوره. تا آخر این ماه جورش میکنم حتما.
میدانم چه میخواهد بگوید، صبر نمیکنم و وارد اتاق میشوم. قبلاً کمکش را رد کرده بودم.
– سلام حالتون چطوره؟
سرش را تکان میدهد و صندلیاش را از پنجره و من دور میکند، کنار تختش میرود. سرم را با افسوس تکان میدهم، حتما خستهاش کردهام؛ ناامید از اینکه باری دیگر شکست میخورم سرم را پایین میاندازم. حضورش را احساس میکنم، صندلی چرخدارش را نزدیک میآورد.
– ای.. ین دفتر رو بگیر.
گیج و مبهوت به دفتر مشکی رنگی مینگرم که در دستانش محصور شده است. یعنی میخواهد برایش چیزی بخوانم یا چیزی بنویسم؟!
سوال را از چهرهام میخواند و با صدای گرفتهای پاسخ میدهد: ه…هر چی میخوای بدونی اینجا نوشته شده
– تو هنوز نمیدونی چقدر تلخه که یه نقاش همه چی رو بیرنگ ببینه؛ وقتی هنر خون رگهات رو رنگی رنگی میکنه، وقتی بعد نقاشی دستت رنگ بگیره و رایحهاش مشامت رو پر کنه و تو ذوق کنی، وقتی به صدها شاگرد عشق بازی رنگها رو یاد میدی ولی ناگهان برسی به روز و شبی که همه چی سیاه سفیده چه حسی داره.
تو هنوز نمیدونی نبودنت باهام چیکار کرده،
هنوز نمیدونی چقدر تلخه که یه نقاش برسه به بیرنگی!
***
روز کسلکنندهای بود. طبق معمول کلاس پر از سر و صدا و شلوغی اما یک چیز آن روز را با دیگر روزهایم متمایز کرد، دختری دلربا با لباسهایی رنگارنگ!
تازه ثبت نام کرده بود. آن روزهایی که کنارش بودم ناخودآگاه نقاشیهایم رنگ و بوی او را میگرفت. جلوی دیگر هنرجوهایم طرح میزدم و نیمهی بوم را به عنوان نمونه برایشان رنگ میکردم، نیمهی دیگر را نگه میداشتم تا همه بروند حتی او…
آن وقت روی چهارپایه مینشستم، قلممو را همرنگ لباسهایش کرده و با نگاهم رنگ شوق را روی بوم میریختم!
به تعداد نقاشیهایی که از او میکشیدم روز به روز اضافه میشد. یکبار چشمان زیبایش را با آن مژگان بلند کشیدم اما با لحظهای خیره شدن به بوم، دریافتم که به بوم حسادت کردهام! ادامه ندادم و حتی آن بوم و دیگر نقاشیهایش را در جایی از اتاق کارم پنهان کردم. مجنون بودم و احمقانه گمان میکردم اگر تابلوی چشمانش را پنهان کنم دیگر کسی او را نمیبیند. با خود گفتم شهریار بد باختهای! سادهدلی را چگونه درمان میکردم؟
دیگران بودند، هم قبل از او و هم بعد از او اما هیچگاه نمیتوانی به خواست خود دلت را تقدیم کسی کنی. از زیبایی چیزی کم نداشتم، دیگر هنرجوها را می دیدم که آرزوی نیم نگاه مرا داشتند. دل! این واژه ی به ظاهر کوچک ولی گریبانگیر، خواست و ارادهات را میگیرد و مجنونت میکند.
دیگر تاب نداشتم… دل بیقرارم داشت فریاد میکشید و مرا رسوا میکرد، از نگاههای خیره گرفته تا جمع نبودن حواسم سر کلاسها… در نهایت دل را به دریای بیکران عشق زدم، در چشمان غزل خوانش خیره شدم و لب به اعتراف گشودم. گونههایش رنگ آتش گرفت و بلاخره فهمیدم که این احساس دوطرفه بوده، وجود نحیفم جان دوبارهای گرفت؛ مگر من از این دنیا چه میخواستم! جز دخترکی دلربا که با هر بار نگاه روشن و گونههای گلگونش، عشق را برایم معنی میکرد…
دل بیچاره را دو دستی تقدیمش کردم. روزهای خوبی را گذراندیم، طعم رویای عشق که برایم سرابی شده بود را چشیدم. کاش آن روزها را ذخیره میکردم، کاش آن همه عشق و احساس شوقی که در کنارش داشتم را در شیشه کوچکی نگه میداشتم و اسمش را می گذاشتم عطر عشقمان! شاید اکنون کسی مرا میشناخت.
یک ماه و ده روز بعد از ازدواجمان، عمر خوشیهایم تمام شد. یک تصادف حقیقتی را برایم نمایان کرد که کورکورانه در تاریکی به دنبالش میگشتم. برایم مهم نبود که پاهایم را نتوانم تکان دهم، برایم مهم نبود درد شدیدی را که تحمل میکردم؛ تنها چیزی که عیان بود و به من دهن کجی میکرد، عشقی خیالی بود که سادهلوحانه باورش داشتم. من نقاشی که هیچ، دلدادگی را به او آموختم! با رنگ آرزوهایم قلم مو را رنگ کردم و به دستش دادم تا به بوم دلم رنگ عشق هدیه دهد.
اگر قبل از او بود میگفتم پاهایم مهم نیست! با دستانم هنوز میتوانم نقاشی بکشم و برای تمام عمرم کافیست، اما وقتی بیرحمی نگاه همیشه غزل خوانش را پر کرد دیگر هیچ ندید! زندگی تازهمان، آرزوهایی که بافته بودیم را ندید و رفت… به بهانهای که یادآوریاش، هر لحظهام را به آتش میکشد: او نمیخواست آیندهاش را به پای مردی بگذارد که توان راه رفتن ندارد.
دیگر دستانم که هیچ… قلبم تحمل نداشت که به بومی نگاه کنم، چه برسد به عشق همیشگیام نقاشی! سعی کردم اما هر بومی را که میخواستم ببینم، تنها آن چشمان و مژگان بلندی را به خاطر میآوردم که ساعتها با عشق کشیده و مجنون وار پنهانش کرده بودم. او مرا رها کرد و من زندگی را…
کاش اندکی وفا میآموختی
از من
که مدتهاست ایستادهام
در همان جایی که عطر دلنشین خاطرههایمان
رنگ زیبای لبخندهایمان، ماندگار شده است!
کاش اندکی وفا میآموختی
از من
که احمقانه با حقیقت گلاویز شدهام
و تصور میکنم که میتوانم تو را برگردانم
به جایی که نگاه مسحور کنندهات
موهای پریشانت، دلبری کرده است.
من مدت هاست ایستاده ام
رو به روی آن نیمکت چوبی
که معنی انتظار را هر لحظه برایم تداعی میکند…
تا به آسایشگاه میرسم بدون عوض کردن لباسهایم، به سمت اتاقش میروم. روی تخت دراز کشیده است، چشمهایش نیمه باز است و هالهی تاریکی آنها فرا گرفته. گمان میکنم باز شب صدای گریههایش بقیه را مجبور کرده به او مورفین تزریق کنند.
سلامی زیر لب زمزمه میکنم و روی صندلی کنار تخت مینشینم. دفتر مشکی قدیمیاش را روی میز میگذارم. جای گله کردن نداشتم! خود خواسته بودم زندگی این مرد را بدانم. سپیدی دیوارها، سردی سکوت اتاق و اندکی بغض که در گلویم جا خوش کرده، صدایم را آهستهتر از همیشه میکند: هنوزم…هنوز…
صدای خندهاش را میشنوم! که بوده که نقاش ماهری چون او را به این جنون کشانده؟!
با صدای گرفته و لحنی آهنگین میگوید: من هنوزم به هیچ بومی نگاه نمیکنم!
و با لبخند محزونی پلکهایش را باز و بسته میکند. خط و خطوط پیشانیش را مینگرم، دلم میخواهد بدانم معشوقهی بی وفایش چه قدر زیبا بوده! چه قدر بیهمتا که سالهای سال علارغم جفا کردنش از خاطر این مرد بیرون نرفته است.
نگاه پر از تردیدم را که تشخیص میدهد، میگوید: بگو خانم پرستار.
– میترسم ناراحتتون کنم و دیگه باهام حرف نزنین.
پوزخندی میزند و پاسخ میدهد: دیگه چیزی من رو ناراحت نمیکنه، بگو.
با اتمام جملهاش مکثی کرده و سپس میپرسم: خیلی زیبا بود؟!
پرسیدنش احمقانه بود اما کنجکاوی امانم نداد.
– یادم میاد یه بار اون رو به دوستی نشون دادم، مسخرهام کرد و گفت تو طوری ازش یاد میکردی انگار که پریزاد قصه هاست! این که زیبایی خاصی نداره. من هم با حسرت زمزمه کردم پس چرا من انقدر زیبا میبینمش؟! هنوز هم میبینمش… تو خاطرههامون، همون خاطرههایی که خیلی راحت ازشون رد شد اما من هنوز تک تک لحظههاش جلوی چشمامه.
اخمهایم در هم میرود. چشمان بیفروغ، چهرهی معصوم و روح آزردهاش اشک را به دیدگانم میآورد.
با عجز می گویم: آخه چرا هنوزم فراموشش نکردین؟ دارین خودتون رو بیشتر عذاب میدین.
اینبار پلکهایش را میبندد اما صدای زمزمهاش را میشنوم: از دوست به یادگار دردی دارم/کان درد به صد هزار درمان ندهم!
نگرانم باعث رنجش بیشتر او شده باشم اما تنهایش میگذارم… تنها با خاطراتش. برچسب دیوانگی که عدهای به پیشانیش زده بودند، آزارم میدهد. او یک نقاش ماهر بود که نه بخاطر فلج شدن بلکه بخاطر معشوقهی بیوفایش با رنگ و قلم مو قهر کرده بود… قهری شاید تا ابدیت.
– هیچ وقت هیچ ضعفی برام خوشایند نبوده
همیشه میخواستم کامل و بهترین باشم و نقصهام رو پنهان کنم؛
اما بعد تو فهمیدم این ضعف یه قسمت قلبم
برام شیرینه و هیچکسی باعث نمیشه این حس رو داشته باشم… هیچکس غیر تو.
نمیدونم از چه زمانی از ضعیف شدن خوشم اومده! شاید بعد شناخت تو و شناختن بقیهی دنیا…
***
بادکنکهای آبی و زرد را روی میز میگذارم.
– نگار ببین این خوبه؟
به پارچهی زردی که در دستش است نگاه میکنم، متنش را میخوانم: پیری را گریزی نیست، بیایید فراموششان نکنیم. روز جهانی سالمند گرامی باد.
گوشهی پارچه را میگیرم و میگویم: یه آیه راجب احسان به والدین بود، اون پارچه رو هم بیار بزنیم.
سرش را تکان داده و میرود.
تا ساعتی دیگر علاوه بر برخی فرزندان، میزبان افرادی میشویم که میآیند تا برای یک روز هم که شده پای درد و دل سالمندان بنشینند.
با بادکنکها بخش نگهداری بانوان، بخش نگهداری آقایان، کتابخانه که محل برگزاری کلاسهای سواد آموزی است را تزیین میکنیم.
به یکی از اتاقها میروم تا داروی سالمندی را برایش ببرم، میبینم روی تخت دراز کشیده و تا مرا میبیند با عجز به زیر کمرش اشاره میکند، یک تکه ملحفه زیر کمرش لوله شده است. آرام ملحفه را بیرون کشیده و کنارش روی تخت میاندازم.
– خانم جان همه بیرونن شما هم بیاین بریم.
موهایش سپید و شاید چند تاری مشکی است. قصههای نگفته بسیار دارد، امیدوارم امروز فرزندش بیاید؛ هر از گاهی سر میزند و مادرش با نگاهش التماس میکند که دخترم اندکی بیشتر بمان! اما…
تسبیح همیشگیاش را در دست دارد، خودش قبلا گفته یادگار سفر مکهاش است. لاکی که با خود آوردم را روی میز کنار تخت میگذارم. دستانش را میگیرم و ناخنهایش را لاک میزنم، گوشه چشمی هم به چهرهی شکستهاش دارم، به ناخنهایش خیره شده و لبخند کوچکی روی لبهایش جوانه میزند. کارم که تمام میشود پشت دستش را میبوسم و باز از او میخواهم که از اتاق بیرون برویم.
عدهای روی نیمکت یا روی صندلی چرخدار خود نشستهاند و به امید دیدن روی فرزندانشان به افرادی که داخل سالن میآیند، مینگرند. آقا شهریار را به جبر از اتاق بیرون آوردم و اکنون کنار بقیه است، نمیخندد اما همین که دیگر سعی شدید در فرار و گوشه گیری ندارد نیز مایه دلخوشی است!
پیرمردی که خوشروترین سالمند اینجاست با لهجهی شیرین آذریاش با غریبههایی که آمدند حرف میزند و مدام تکرار میکند: چوخ یاخچی دی کی بوئون بورا شلوغ دی (چقدر خوبه که امروز اینجا شلوغه).
مدیر آسایشگاه از کاهش اختیارات سالمندان تا عوارض داروها و کمبود عاطفی علارغم وجود کلاسها شروع میکند و سخنرانی خود را با آیهای از سوره اسرا به پایان میرساند سپس خوانندهای که دعوت شده میخواند و سالمندانی که کنار مهمانها هستند، دست می زنند و می خندند. و من و همکارانم ذره ذرهی این احساس خوبی که از دیدن شادیشان می گرفتیم را ذخیره میکردیم، ذخیرهی روزهایی که قصهی تنهایی مادر بزرگ و پدر بزرگها بیخ گلویمان را خواهد گرفت.
– امروز تسلیم اسمت شدم.
خسته بودم از شنیدن و تلنبار شدن بغض چند سالهای که فقط شبها شانس رهایی داره. نمیدونی دیوارهای آسایشگاه بخوان خفهات کنن یعنی چی.
اما بازم میرسم به اینکه از سردیه اینجا بمیرم بهتره تا رد پاهات تو خونه، جونم رو ذره ذره بگیره یا اصوات نامفهومی که به گوشم میخوره بهتره تا حافظهای که خیلی دقیق لحن و صدای قشنگت رو یادش مونده و با بیرحمی تکرارش میکنه.
دفتری که با اشک شوق و هجران غرق شده بود رو دادم به یه پرستار که بخونه.
بعد من، باید تو یاد یه نفر بمونیم، به طور بیمارگونهای میخوام نقاش معروفی لقب بگیرم که عشق تو دیوونهاش کرده!
***
به بیمارستان سر میزنم تا مادرم را ببینم. وامم مهیا شده بود، گرچه بازپرداخت سنگینی داشت اما به خوب شدن مادرم میارزید.
قبل از دیدنش میروم تا با دکترش صحبت کنم. پیدایش که میکنم با خیال آسوده میگویم: همین هفته می تونین عملش کنین
با لبخند محوی به من نگاه میکند و با طمانینه پاسخ میدهد: عملش همین امروز انجام میشه.
ابروهایم را بالا میدهم و با تعجب میپرسم: من هنوز هزینه رو پرداخت نکردم!
– امروز صبح از طرف یه ناشناس پرداخت شده، الانم دارن اتاق عمل رو آماده میکنن.
اشک در چشمانم حلقه میزند، سریع به اتاق مادرم میروم. تا در را باز میکنم، او را در لباس عمل میبینم. شکر خدا گویان، تن پرمهرش را در آغوش میگیرم.
عمل سختی دارد اما من امیدوارم. منتظر میمانم تا وامم را بدهند سپس پول مبینا را به او بر میگردانم، میدانم کار خودش است. با وجود اینکه چند بار کمکش را رد کرده بودم اما انگار دست بر نداشته است.
عمل که تمام میشود به سمت دکتر میروم. نگاه اطمینانبخش و کلام آرامش، زخمی کهنه را بهبود میدهد. با دستانم اشک از گونههایم میگیرم. شب را کنار مادرم میمانم، با تصور روزهای خوبی که خواهیم داشت.
بعد از مدتها با شوق سر کار میروم. دائم تصویر روزهایی به یادم میآید که وقتی به خانه میرفتم مادرم منتظر برگشت من بود. از تاکسی پیاده میشوم در همان حال دائم جملات مختلفی را برای تشکر از مبینا در ذهن جست و جو میکنم. اما به یقین زیباترین واژگان نیز نمیتوانستند موهبت او را جبران کنند.
موبایلم زنگ میخورد. تا میخواهم با شوق خبر بهبودی مادرم را بدهم، یاسمن با صدای گرفتهای میپرسد: کجایی؟
با تعجب جواب میدهم: جلوی در آسایشگاه، دارم میام داخل. حالت خوبه؟!
باشهای میگوید و سریع قطع میکند. نگرانش میشوم و قدمهایم را سریعتر برمیدارم.
ورودی سالن شلوغ است و صدای همهمه، فضای همیشه آرام اینجا را میشکند. مبینا و یاسمن را که میبینم به سمتشان میروم.
– بچهها چه خبره اینجا؟
یاسمن با چشمانی خیس نگاهم میکند و دستانم را میگیرد. مبینا با دستمال اشکهای روانش را پاک کرده و پاسخ میدهد: یکی از سالمندها فوت کرده.
غم عالم روی دلم انباشته میشود. چهرههای مهربان و مغموم تک تکشان جلوی چشمانم رژه میرود.
-کدومشون؟
– سالمند اتاق بیست و نه، شهریار منفرد. همونی که با کسی حرف نمیزد.
زانوهایم سست میشوند، فاصلهای تا افتادن ندارم اما یاسمن از قبل دستانم را گرفته بود.
با وجود بودن در کنار مادری که آرامش را به جانم هدیه میداد، اندوه دلم هنوز پا برجاست. یک ماه مرخصی گرفته بودم به امید پیدا کردن روحیهای دوباره برای مواجه شدن با دیگر سالمندان بیمار، مراقبت کردن مجدد از آنها، مواجه شدن با اتاق بیست و نه…
بار اولی نبود که سالمندی فوت میشد، بار اولی نبود که جای خالی سالمندی آزارمان میداد اما من گمان کرده بودم حال که با من سخن گفته و راز زندگیش را دانستم، میتوانم کمک کنم بهبود پیدا کند و اصلا شاید میتوانست بار دیگر با قلممو آشتی کند…. افسوس! او در تنهایی جان داد و من هیچ کاری نتوانستم انجام دهم.
بعد از اتمام مرخصیام، با گفتن ذکری که مادرم به من آموخته به آسایشگاه آمدم. دفتر آشنا را که همکارم برایم نگه داشته است را باز کرده و یکبار دیگر مرورش میکنم، قصد دارم همیشه نگهش دارم. به صفحه آخر که میرسم متنی نظرم را جلب میکند، نوشتهای جدید:
واژههایت صبور بودند و از روی دلسوزی. حتی آن موقع که شنیدم کمک دوستت را رد کردی تا هزینه عمل مادرت را خودت مهیا کنی… اینجا به کسانی مانند تو نیاز دارد. من مادرم را دوست داشتم، بسیار! همیشه بوی عطر یاس میداد، رایحهی مهرش اما بیشتر روحم را نوازش میکرد. روزی که پرواز کرد قادر به برگرداندنش نبودم، امیدوارم توانسته باشم کمک کنم تا مادر تو برگردد…
در عوض قول بده وفاداری را هیچگاه فراموش نکنی.
چه سناریوی تلخی
ادامه نداره دیگع؟؟؟
بینظیره❤
چقدررر قشنگ بود
مخصوصا شخصیت شهریار خیلی غمگین و دوستداشتنی بودش♡
بی نهایت زیبا