رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه عاطفه

داستان کوتاه عاطفه

عاطفه…

 

 

عاطفه دختر۱۲ ساله افغان دریک خانواده نسبتا پرجمعیت

 

درجنوب شهر، محله فقیرنشین زندگی می کرد، فاطمه

 

مادراو از درد ورم مفاصل رنج می برد به همین خاطر

 

عاطفه علاوه برکارخانه، زحمت تروخشک کردن زهرا

 

۵ساله وزینب ۲ساله خود را نیزبعهده داشت . پدرخانواده

 

کریم آقا درانبارغله شهربه باربری وجابه جایی کیسه های

 

سنگین آرد گندم وسایرغلات ونیزجعبه های میوه، مشغول

 

بود وبراثرسختی کاربشدت ظاهری شکسته داشت واما

 

علی پسر۱۴ ساله بزرگ خانواده دربازارشهر، همراه

 

پسرعمویش جواد با چرخ دستی ، به جابه جایی کالاهای

 

خریداری شده مشتریان ونیزسایرمغازه داران ، بنیه

 

اقتصادی خانواده را بالا برده بود. مادرخانواده فاطمه،

 

هرروزبرشدت بیماری اوافزوده می شد ونیازبه تامین

 

داروداشت اما درایام بعدازکرونا نیز، قیمت داروها بطرز

 

شگفت انگیزی بالا رفته بود، ولاجرم فاطمه تا جای ممکن

 

تلاش می کرد، مخارج خانواده بخاطرهزینه درمان

 

بیماری اوبه مخاطره نیفتد . ازاین روبسیارصدای آه  و

 

ناله خود را درگلو خفه می کرد وبا وجود این، همچنان

 

به کاربافتن کیسه ولیف حمام وجوراب ودستکش پشمی

 

جهت فروش سرگرم بود. باوجود عاطفه ۱۲ ساله علاوه

 

برتحصیل به کارخانه نیزرسیدگی می کرد ودرواقع او

 

مادر۲ خواهرکوچکترش شده بود. روزی برادرش علی

 

درخیابانهای مشرف بازاربه سختی با اتومبیلی تصادف

 

کرد وبراثرشدت جراحات درخانه بستری شد. مادرعلی

 

روبه عاطفه گفت؛ دخترم نمی دانم چرا هرچه بلاست

 

برسرخانواده های فقیرنازل می شود، مگه گناه ما چیست؟

 

که باید متحمل این همه رنج ودرد باشیم . عاطفه : مادر

 

جان، مگه نباید صاحب ماشین هزینه درمان علی روبده

 

دخترم، ماشین ها همشون بیمه دارند، اما اون یارو فرار

 

کرده ومعلوم نیست ماشین برای خودش بوده باشه، جواد

 

پسرعموت می گه احتمالا ماشین دزدی بوده چون یارو

 

خیلی تند رانندگی می کرده، هرچه هست دست ما به

 

جائی بند نیست! عاطفه : مادرچرخ دستی علی چی شد؟

 

فاطمه ، جواد چرخ دستی روبه یکی کرایه داده تا کمک

 

حال ما بشه اما خب، چیزی دست رونمی گیره، بچم علی

 

نتونست درس بخونه وازاول بچگی شروع کرد به نون

 

درآوردن وکمک حال پدروخانواده بود، الهی درزندگی

 

خیرببینه. علی هم شاید ۳ماهی طول بکشه تا شکستگی

 

پاهاش خوب بشه وبتونه راه بره‌. عاطفه مجبورشد بجای

 

علی به داروخانه برود وداروهای مادرش را بگیرد که با

 

افزایش قیمت داروها فقط توانست مسکن تهیه کند وبسیار

 

غمزده وناراحت به خانه بازگشت ونتوانست به مادرش از

 

گرانی داروها بگوید، آن شب اوتا صبح بیدارماند وبدنبال

 

راه حل تازه ای برای جبران کمبود درآمد خانواده وگرانی

 

موجود بود تا اینکه فکری به سرش زد. صبح روزبعد به

 

مادرش گفت : که پوست سرش بشدت تمام بخارش افتاده

 

است وفهمید بخاطراحتما موخوره وشپش بوده وهرطور

 

بود مادرش را قانع کرد تا موهای سرش را برای مدتی

 

ازته بزند. مادرش به اوگفت: ممکن است بچه های

 

مدرسه تورا با دیدن این وضع مسخره کنند وعاطفه به

 

او گفت : مادرجون ، اولا الان مد شده همه موهای سر

 

خودشون روبزنند. ثانیا هنوزهوا گرمه ویکی دوماه طول

 

می کشه ، هوا سرد بشه تازه موهای سرم بعدا ضخیم و

 

کلفت می شه وخیلی بلندترمی شه. بلاخره موافقت مادرش

 

را جلب کرد وپدرخانواده همیشه موهای سرآنان را کوتاه

 

می کرد تا جهت آرایشگاه، هزینه ای برخانواده تحمیل

 

نشود، عاطفه درحالیکه خود را بسیارخوشحال نشان

 

می داد، اجازه داد تا پدرش موهای سراورا کاملا بتراشد.

 

هرچند بسیاربرای موهای سرش ناراحت بود، گیسوی

 

گندمگون بلند خود را برداشت ودرگوشه ای مخفی کرد.

 

سپس ازمیان لباسهای برادرش یک شلواروپیراهن بی

 

آنکه کسی متوجه شود برداشت ودریک فرصت مناسب

 

آنان را پوشید ولباسهای مدرسه خود را نیزدرجائی دور

 

ازچشم خانواده پنهان کرد. اوصبح زود به مدرسه نرفت

 

ویکراست بسمت خانه عموی خود رفته ومنتظرشد تا

 

جواد بیرون بیاید، به محض اینکه جواد را دید به طرف

 

او دوید. عاطفه: جواد، جواد جون ، جواد با تعجب نگاهی

 

به سرتراشیده ولباسهای عاطفه انداخت ومدتی به او

 

نگریست . عاطفه : منو نشناختی، منم عاطفه. دختر

 

عموت . جواد: توئی عاطفه ، چرا موهای سرت رو

 

تراشیدی ، چرا لباس پسرانه تنت کردی؟ این چه سر و

 

وضعیه که بخودت دادی؟ عاطفه : جواد به کسی چیزی

 

نگولطفا! می دونی که علی بستری شده درخونست و

 

خانواده ما پول لازم داره، می خوام چرخ دستی علی رو

 

بدی به من ومنم با خودت ببری بازارکارکنم . جواد:

 

دخترمگه دیوونه شدی؟ کاردربازار: خیلی سخته، زورت

 

نمی رسه که کیسه های سنگین بلند کنی، تازه اگه بفهمند

 

تو دختری ، هیچ می دونی چه بلائی سرت میاد؟ عاطفه :

 

هیچکسی نمی فهمه، تازه خود توهم منوبا این سرو‌ وضع

 

نشناختی. جواد: علی می دونه؟ عاطفه : نه گفتم که

 

هیچکسی نمی دونه، اما خیال می کنند من رفتم مدرسه ،

 

جواد جون توهم فامیل منی هم خوب وضع خانوادگی ما

 

رومیدونی، بزارباهات بیام . عاطفه که مخالفت های جواد

 

رودید، گریه کرد وبا دست پیراهن جواد روگرفت وگفت:

 

بخدا هیچکس نمی فهمه ، من زورم می رسه کیسه بلند

 

کنم، ازبس خواهرام روبغل کردم وکوله گرفتم، بدنم عادت

 

کرده ، جواد جون، توروخدا، جواد همچنان جواب منفی

 

داد ولی عاطفه به اوگفت: فقط همین امروزباشه ‌. نگران

 

من نباش، هرجا بری منم با تومیام، هیچکسی نمی تونه

 

بلائی سرمن بیاره. جواد گفت : علی روببین چی شد؟

 

دیدی که چطورتصادف کرد ، بلا که خبرنمی ده بخواد

 

بیاد، خلاصه جواد دلش به حال عاطفه سوخت وقبول کرد

 

تا با هم فقط یک روزبروند وکارکنند، هرچند ممکن بود

 

هردوخانواده عمووخودش وحتی علی بشدت با جواد

 

برخورد کنند. آنان رفتند وچرخ دستی علی را پس گرفتند

 

وراهی بازارشدند… آنروزهوا گرم بود وبازارحسابی

 

شلوغ بود. جواد کوشید تا بارهای سبک ومسافت های

 

نزدیک را به عاطفه بدهد. بعدازظهرجواد برای استراحت

 

به گاراژ رفت تا ناهارخود را بخورد وعاطفه نیست

 

چرخ دستی را به اوسپرد وراهی خانه شد وبعد از

 

تعویض لباس؛ وانمود کرد که ازمدرسه بخانه برگشته

 

است. به محض رسیدن به خانه ازفرط خستگی نتوانست

 

ناهارش را بخورد وساعاتی به خواب عمیق فرورفت،

 

غروب که ازخواب برخاست، مادرش به اوگفت :

 

عاطفه جان، حالت بد شده مادر، چرا خوابیدی؟ هیچ

 

می دونی چند بارصدات زدم، بیدارنشدی؟ دیگرداشتم

 

حسابی می ترسیدم که خداروشکرچشمهات بازشدن

 

چی شده دخترم؟ عاطفه: هیچی مادر، امروزمعلم نداشتیم

 

حسابی درحیاط مدرسه بازی کردیم ومنم خسته شدم، شما

 

نگران نباش. عاطفه رفت وداروهای که برای مادرش

 

خریده بود را به او داد وگفت: مادرجون: بیا بگیر، اینم

 

داروهای باقی مونده نسخه که دیروزداروخونه نداشت ،

 

بیا بگیرش. فاطمه مادرش حسابی اورا دعا کرد و

 

صورتش را بوسید، فردای آنروزنیزعاطفه دوباره سراغ

 

جواد رفت وبعد ازراضی کردن جواد با اوعازم بازار

 

شد وتوانست پول خوبی بدست آورد، عاطفه به سختی

 

کارمی کرد وهرروزبیشتربا فرهنگ عمومی مردم شهر

 

آشنا می شد. ازاینکه توانسته بود برای خانواده مفید واقع

 

بشود بسیارخوشحال بود اما ترس آنرا داشت تا رازش

 

آشکارشود وازمدرسه خانواده را به علت غیبت طولانی

 

باخبرکنند، اما ازآنجاییکه آنان مستاجربودند ودائم آدرس

دانلود رایگان  داستان کوتاه ازکوزه همان برون تراود که از اوست

 

منزلشان تغییرمی کرد، با خیال راحت به کارش ادامه داد.

 

او دستکش ها ولیف وکیسه حمام وسایرپوشاک بافتنی

 

مادرش را به فروشگاهی درمرکزشهرمی برد وبه آنجا

 

می فروخت وبا یکی ازکارگران دخترآنجا به نام پرستو

 

مهاجرآشنا شد، وعاطفه خود را به اومعرفی کرد وراز

 

خود را نیزبرایش گفت . بین آن دوانس والفتی پدید آمد،

 

مهاجرکه دختری ۲۲ساله وبسیاربا محبت بود پوشاک زده

 

داروازمد افتاده وبدون مشتری را با هماهنگی صاحب

 

فروشگاه ، جمع آوری وبه عاطفه می داد وهرازگاهی

 

برایش غذا ومایحتاج خانه ازقبیل برنج وروغن وتهیه و

 

به دست اومی رساند . او عاطفه را بعلت شهامت بسیار و

 

غیرت کاری می ستود روزی عاطفه به اوگفت: پرستو

 

جون، اینقدرخوشم میاد، موهای سرم مثل توبلند بشه ،

 

بدم موهام رومادرم شونه کنه، آخه موهام خیلی قشنگ

 

بود، هنوزم نگهه داشتم، اما خب دیگر، حال داداشم علی

 

خوب بشه وبتونه بره سرکارش، منم دوباره موهام بلند

 

می کنم ومی بینی چقدرقشنگه درست مثل موهای تو

 

قشنگن. گاهی مغازه عروسک فروشی ، عروسک هائی

 

با موهای بلند رو دوست دارم ومی بینم بلاخره یه روز

 

یکی ازاون بزرگ بزرگاش رومی خرم. روزی عاطفه

 

صبح زود تا خواست ازخانه بیرون بیاد، دید مادرش

 

براش یخورده خوراکی کنارگذاشته وروی اونوبوسید

 

وگفت : دخترم خیلی مراقب باش ، بازارجای شلوغیه،

 

ازکنارجواد تکون نخور. عاطفه : مامان جون، مگرمی

 

دونستی میرم بازار؟ فاطمه : آره دخترم همون شب اول

 

جواد به من گفت وقسمم داد به روی تونزنم، وبه کسی

 

چیزی نگم. منم برات دعا کردم دخترگلم ، بزودی حال

 

علی خوب می شه ومی تونه بره سرکار. فقط مواظب

 

خودت باش دخترم، آنروز عاطفه مادرش روبوسید واز

 

خونه بیرون زد وبه بازاررفت، یکی ازحجره داران باری

 

به اوجهت جا به جائی سپرد وآدرس را برای اونوشت.

 

عاطفه مسیر را گم کرد ودریک لحظه با ازدحام جمعیت

 

مواجه شد . دائم با صدای کلفت داد می زد؛ خبر، خبر،

 

خبر( یعنی بروید کنار) سپس یک پسریکی ازکیسه های

 

او را برداشت وبسرعت داخل کوچه های فرعی بازارشد

 

ودرمیان شلوغی مردم ناپدید شد. عاطفه که نمی توانست

 

تمام باررا رها کند، مدتی مردد وگریان ایستاد وبار را

 

دوباره به حجره داربرگرداند. که با اوقات تلخی شدید آن

 

مرد مواجه شد وبه عاطفه گفت: ببین پسرجون یا پول

 

بارو همین الان می دی یا زنگ می زنم پلیس ۱۱۰ بیاد

 

ببره تورو، عاطفه اشک ریزان گفت: چقدرپولش می شه

 

مرد گفت : هیچ می دونی تواون کیسه چی بود؟ خودت

 

رو زدی به خریت وبرداشتی، اومدی سرمن بازاری رو

 

که خودم سرخدا روهم کلاه می زارم ، گول بزنی پسر.

 

عاطفه که دید نمی تونه اونوراضی کنه دوباره پرسید:

 

پولش چقدرمی شه آقا؟ مرد بازاری : ۵ کیلومغزبادام

 

شورمی شه ۲میلیون تومن. با شنیدن رقم پول، عاطفه

 

خشکش زد. جواد بسرعت خود را به عاطفه رساند واز

 

ماجرا باخبرشد وروبه مرد بازاری گفت : آقا این پسر

 

عموی من رسول هست ، برادرکوچیکه همون علی که

 

براتون بارمی آورد. مرد گفت : به من چه کیه ، پول

 

منو میده یا زنگ می زنم الان. جواد گفت : ببین من الان

 

۳۰۰ تومن دارم، اینوبگیروروبه عاطفه گفت: رسول

 

چقدرامروزکارکردی؟ عاطفه: ۶۰ تومن جواد: بده به من

 

وبعد پول ها را طرف مرد بازاری گرفت : آقا بیا این

 

پول روبگیر، منم که اینجا زیاد دیدی خودم تا فردا ظهر

 

همه پول رو که ۱/۶۴۰/۰۰۰ تومن میشه بهت پس می

 

دم. مرد که بسیارعصبانی بود گفت : پول به رخ من

 

می کشی پسرافغانی. همین ماه قبل ۲کیسه ازمغازه من

 

مغزپسته دزدیدند. اونم می دونم کارشماهاست ، جواد:

 

آقا دزدی کدومه ، این طفل معصوم خودش قربانی دزدید

 

ما به خوشنامی معروفیم . مرد بازاری : ریختند توی این

 

شهر، هیچ معلوم نیست کی هستید وازکجا آمدید، همینه

 

دیگر. مملکت که به شماها سخت نگیره این میشه . ما

 

داریم اینجا کاسبی می کنیم. داری الان پولم روبده

 

نداری تو بروپی کارت گمشو، بعد مرد بازاری به پلیس

 

زنگ زد وبسرعت آنان آمدند وعاطفه را باخود بردند،

 

وهرچه جواد التماس وخواهش کرد، پلیس او راهم تهدید

 

به بازداشت کردند . طولی نکشید که عاطفه خود را داخل

 

ماشین پلیس دید که پشت چراغ قرمزچهارراه پرازترافیک

 

درانتظارعبوربودند. عاطفه سخت گریست وهق هق کنان

 

به آنان گفت: بخدا پول اون آقاهه رومی دم ، من کیسه رو

 

داشتم براش می بردم به آدرس را داده بود، یهوع یه

 

پسراومد یکی برداشت وفرارکرد وفت . یکی از پلیس ها

 

به او گفت : به ما مربوط نیست پسرجون، بابا داری،

 

بگوشمارش چیه؟ زنگ بزنم بیاد ، یجورپول طرف رو

 

بده والا شما افغانی هستید وبراتون بد می شه ومجبور

 

می کنند ازایران برید، افغانستان‌. عاطفه که دید هیچ

 

طوری نمی تواند پای خانواده خود را وسط بکشد،

 

گریه کنان ومعصومانه رازخود را به آنان گفت : من

 

دخترم ! بخدا داشتم بجای برادرم کارمی کردم، برید .

 

خونمون ببیندیش ، پاهاش شکسته. مادرم مریضه ،

 

پدرم کمرش درد می کنه وپول کم بهش می دن ، ۲ تا

 

خواهرکوچیک دارم ، مادرم ورم مفصل داره ودرد می

 

کشه ودوا نداره بخوره وهیچی نمی گه … با دستش

 

صورتش روپوشاند وگریست . یکی ازماموران که

 

سالخورده ترو مافوق اون یکی بود، بعد ازمدتی سکوت

 

به همکارخود گفت : گاهی بین وجدان آدمی با اجرای

 

قانون، اختلاف به وجود میاد… بعد روبه همکارخود

 

کرد وگفت : برو جلو دکه روزنامه فروشی باهم از

 

ماشین بریم بیرون و۲لیوان چای بگیریم که امروزخیلی

 

خسته شدیم، وبعد بلندترگفت : فقط ۲لیوان چای بخوریم

 

وبرگردیم ماشین . آنان ازماشین پیاده شدند وعاطفه را

 

تنها گذاشتند، عاطفه ازرفتن آن دوبسیارتعجب کرد، با

 

خود گفت : یعنی قصد دارند منو تنها بذازند که من از

 

این وضعیت فرارکنم. اوبرگشت ودید که هردومامور

 

کاملا پشت به اتومبیل پلیس ایستاده ومشغول صرف

 

چای هستند. عاطفه نمی دانست چه باید بکند، ممکن

 

بود آنان ازقصد آن کاررا انجام داده تا اوبتواند فرارکند،

 

اما شاید توطئه ای درکارباشد، یعنی تا عاطفه ازاتومبیل

 

خارج می شود ، اورا مورد هدف گلوله قراردهند. با

 

خود گفت : خدایا، آیا آنان ازکودکان افغانستان متنفرند

 

یا قصد کمک دارند؟ خودت کمک کن ، بگو چه کنم ؟

 

لحظه نفسگیرودشواری بود ودیگرچیزی به برگشتن

 

آن دومامورنمانده بود، عاطفه با خود گفت : اگربتوانم

 

فرارکنم تا پایان عمرم دعاشون می کنم، اما اگرکشته

 

شوم ، بهترپای پدر ومادرم وسط نمیاد، ممکن با هویت

 

پسرانه ، منوشناسائی نکنند وخانواده ام درامان بمونند

 

وبه افغانستان برنگردن، مدتی هم سپری شد تا تصمیمم

 

خود را گرفت آرام وبیصدا درب پشت را بازکرد وبه

 

سمت دیگروقسمت شلوغ جمعیت فرارکرد ومتواری شد

 

عاطفه به خانه رفت ودیگرهرگزلباس پسرانه برتن

 

نکرد، وبه مدرسه بازگشت وعلی خیلی زود توانست

 

برسرکارخود بازگردد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پایان ..

 

 

 

نویسنده : حمید درکی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.