برای نخستین بار به یاری الله به جهان بی کران عرصه قلم پا گذاشتم و قلم عشق را به دست گرفتم . نگاه پر مهر تون برای بنده سرتاسر از فخر و افتخار هست .
سپاس
اراتمند محدثه نامنی
داشتم از استرس میمردم دستام عرق کرده بود پشت لپ تاپ نشسته بودم هر چند دقیقه یک بار بلند میشدم دستام رو میگرفتم جلو صورتم و دعا میکردم همیشه از استرس قبل از جواب های کنکور بدم میومد مهران هم هی استرس وارد من میکرد و
میگفت :
– واای اسمت نیست بشین واسه سال دیگه بخون.
برای چندمین بار رفتم جلوی لپ تاپ نشستم که لیست اسامی اومد بالا یکی دوبار گشتم یهو با کلمه ی محدثه جهانی برخورد کردم با خوشحالی جیغ خفه ایی کشیدم دوباره دیدم نه واقعا اسم خودمه بلند شدم مث این بچه کوچیکا که واسشون یه چیزی میخرن ذوق میکنن میپریدم بالا پایین.
تلفن خونه زنگ خورد همین ک جواب دادم صدف بلند داد زد:
– محدثهه دیدی قبول شدیم باورم نمیشه اونم عکاسی وااای خدایا شکرت با توام مگه لالی.
با خوشحالی دوباره جیغ کشیدم و گفتم:
– مرررض، اره دیدم
صدف با عجله جوابم رو میده:
– باشه کاری نداری من برم زنگ بزنم بچ ها
عالیه رمانشون