زخمی روی حاشیهی قلبم زده است،
رویش نمک میپاشد و میخواهد همان وقت که زخمم میسوزد بگویم چقدر دوستش دارم!
دوست داشتنش را فریاد میزنم اما معشوق من خودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم میکشد، کوه نمک روی زخمم مینشیند، جراجتم چندان هم عمیق نیست اما کاری ست؛ تمام تنم را میسوزاند…
و من از عشقش تنها درد میکشم،
درد میکشم،
درد میکشم…!
به نکیسایِ او مینگرم. به هیاهوی پُر خروشِ موهایش که مدام روی پیشانیِ کوچکش دلبری میکند. همین دیشب از او پرسیده بود. خوب به قاپِ عکسِ کهنهاش نگاه دوخت. صدایم زد، اندکی پیش چشمانم نشست و گفت: کجاست؟!
بغض شدم و مثل همیشه نباریدم. به آغوشش کشیدم و این جانِ شیرین را سیر به تن فشردم.
بی نهایت زیبا ، دومین اثر جذاب خانم فتاحیانهدر رمان های ایشون کاملا حس و حال دختران و زنان عصر خودمون حس میشه
عـالی بود خیلی قشنگ بود
وای خلاصه ها چرا اینطوری شدن درست حسابی بگین رمان در چه مورده که ببینیم سلیقه ما هست یا نه دیگه
خیلی قشنگه بخون حتما پشیمون نمیشی