رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه کاش از مرجان جانی

داستان کوتاه کاش از مرجان جانی

با شنیدن صدای ایفن رفتم سمتش و در و باز کردم.
کنار در ورودی وایسادم تا آرام بیاد بالا.
با دیدنش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل… بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم رفتیم تو اتاق و رو تخت نشستیم.

آرام: بپوش بریم بیرون…

باشه ایی گفتم و اماده شدم…
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارک رسیدیم و رو نیمکتی که سایه افتاده بود روش نشستیم.

آرام گوشیش و در اورد و مشغول چک کردن پیام هاش شد.
رو بهم گفت: ایولل… فردا یه مهونی دعوتیمم.
نگو که بازم نمیخوای بیایی

_ نه.. رو من حساب نکن.

آرام: الناز چیزی نیست که همش خودیه..

_ هر چی .. خودی و نخودی فرقی نداره، من اینجور مهمونیا که کسی رو نشناسم نمیام.

آرام: اه تو هم که هرجا ما میگیم نمیایی…
چقدر پاستوریزه بازی در نیاریی… بیا اصلا چیزی نخور.. عین این مامانا حواست به ما باشه.

خندیدم و گفتم: من اگه بخوام مثل مامانا باشم که اصلا اجازه نمیدم هیچکدومتون برید.

آرام: اوه .. راست میگی مارو هم عین خودت پاستوریزه میکنی.

برگشت سمتم و چهار زانو رو نیمکت نشست و گفت: اذیت نکن دیگههه… یه شبه… به خداا چیزی نمیشه.

_ هر دفع همین رو میگی … با این که میدونی جوابمم نه.

کلافه هوفی کشید و به نیمکت تکیه داد و گفت: به درک… نیا انقدرر بمون تو اون چهار دیواریی… تا موهات عین دندونات سفید بشه.

از جاش بلد شد و گفت: حالم و گرفتی … من برم دیگه.
خودت میتونی تنها برگردی دیگه، نمیترسی که؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم: تیکه میندازی؟
نه تو نگران من نباش… میتونم برگردم برو.

خدافظی کرد و رفت… یکم نشستم و بعد برگشتم خونه.
دو روز از اون روز میگذره … نه بهم زنگ زده نه پیام داده…
جلو اینه نشستم و مشغول بافتن موهام شدم… هه مسخرس از کی تاحالا نرفتن مهمونی و کارایی خلاف نکردن شده پاستوریزه بودن.
کش و بستم و به خودم نگاه کردم… شایدم حق با اوناست و من زیادی .. سخت میگیرم.
سرم و تکون دادم تا فکرایی منفی از سرم بپره.
اصلا به جهنممم.. نمیخوان زنگ بزنن خب نزنن، من اینطوریم. برن رفیقایی مثل خودشون پیدا کنن که پایه همه چیز باشه.

با صدایی گوشم چشم از تصویر داخل اینه گرفتم و به صفحه گوشی نگاه کردم.
اسم مادر آرام رو صفحه خود نمایی میکرد.
تماس و وصل کردم:

دانلود رایگان  داستان کوتاه تاوان یک رویا

_ الو… سلام خاله‌.
خوبی؟

مامان آرام: سلام الناز جان.. خوبم دخترم تو خوبی؟
خانواده خوبن؟

_ ممنون … بله همه خوبن.

مامان آرام: الناز جان … آرام پیش تو؟

سکوت کردم… نمیدونستم چی بگم.
همیشه اینجور وقتا که خونه نمیخواست بره باهام هماهنگ میکرد ولی این بار چیزی بهم نگفته بود.

_ نه … مگه خونه نیست؟

مامان آرام: نه … از دیشب خونه نیومده.
یه جشنی بود دعوت بودید… گفت که باهم میرید… ولی من نمیدونم کدوم رفیقش بود.. که زنگ بزنم بپرسم.
میشه تو بپرسی.

رو تخت نشستم و گفتم: اره … حتما من پرسو جو میکنم بهتون خبر میدم.

بعد از خدافظی شماره مهیا رو گرفتم و راجب مهمونی دیشب که رفته بودن ازش پرسیدم.
گفت که مهمونی همون شب تموم شده بوده و همه رفتن.
ولی موقع رفتن آرام و ندیده.

تلفن و قطع کردم و رفتم تو فکر… همیشه یا بهم زنگ میزد برام اتفاقت  مهمونی تعریف میکرد .. یا فرداش میومد پیشم.
ولی الان … اخه کجا میتونه رفته باشه؟

شایدم پیش المیرا ایناس… باید به اونا هم یه زنگ بزنم.
رفتم تو مخاطبام و شماره المیرارو گرفتم که با صدای ایفون.. تماس و قط کردم و رفتم سمت در.
ارام بود.
در و باز کردم، اومد بالا… سر و وضع خوبی نداشت.
لباساش همه خاکی و گلی بود.
صورتش و نمیدیدم یه جوریی شال و پیچیده بود دورش که فقط چشمای سبزش دیده میشد.

بردمش تو اتاقم و همزمان با بستن در پرید بغلم و شروع کرد به هق زدن.
دستم و کشیدم رو موهای خاکیش و گفتم: اروممم باش.. چیشده؟؟
کجا بودی؟

ازم جدا شد و تازه تونستم صورتش و ببینم … صورتش زخمی شده بود و خون روی صورتش خشک شده بود.

آرام: بدبخت شدم الناز… ک‌… کاش… نمیرفتم.

 

دوباره هق هقش رفت بالا و ما بین گریه هاشش.. اتفاقاتی که براش افتاده بود رو تعریف کرد.

 

 

 

 

 

تنتیجه گیری این داستان رو میزارم به عهده شما…

میخوام ببینم نظر شما چیه؟

اگه شما جایی الناز بودید چیکار میکردید…؟

به اون مهمونی میرفتید؟

حرفایی بقیه چقدر رو شما تاثیر میزاره؟

اصلا قدرت نه گفتن به چیزی رو دارید؟

حاضرید برای یه حرف کوچیک خودتون رو تغییر بدید؟؟

 

 

منتظر جواب هاتون هستمم ….♡♡

 

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.