مقدمه:
آن خدایی که به قلبم غم داد
خود او باران داد
زندگی با عطش ثانیه ها میگذرد
میشود ثانیه را جریان داد…
جامهام را پر می کنم از عطر تو
خیالم را لبریز از سیمای تو
می جویم تو را میان نرگسها در زیر باران
نبیند چشم من غیر تو را
می خواند مدام لبهای من نام تو را
نگاهم فریاد می زند شوق تماشای تو را
تمام آینهها را از عکس های تو پر می کنم
تمام جادهها را با تو قدم می زنم
چه باشی و چه نباشی
من تو را با من زندگی می کنم
تویی که تخمین فاصلهات هم دشوار است
و تن من تاب ندارد شمردن کیلومترها را
جسمت دور است
اما خیالِ توست که با روحم در هم میآمیزد
و آواز جنون سرمیدهد…
با نام چشمانت آغاز میکنم قصهی ناتمام جنونم را
و شروع دوست داشتنت را
در انتظار تو بودم در چنان هوایی که گریز از تو ممکن نبود
آمدی…
و چه زیبا با نوای دل نشینت قلب درد آلودم را تسکین بخشیدی
و چه آرام از تلألو چشمانت به تن بیجانم روح زندگی دمیدی
و با تو زنده شدم در تلاطم لحظه های مرده
قلب یخی و چون بتی ساختم از سنگ سرد
و نقابی شیشهای کشیدم به روی چشمانی که آینهی آن شده بود
غرق شدم در سیاهی دنیایی که یخ زده بود از سرمای درونم و بوی نفرت میداد از دستهایی که آلوده به انتقام بود
آمدی…
و با پاکی باران چشمانت شستی و از بین بردی تاریکیها را
و با موج موهایت به بند کشیدی گذشتهی مغلوب شدهی سایه واری که چون تبر به ریشهام زده بود
ناخدای دریای جنونی شدی که طرح چشمانت قبله نمایش بود
و من جزیرهای در انتظار پهلو گرفتنت در بالین تنهایی هایم، در میان تیرگی و باران خونی که دو قدمیِ غرق شدن در آن بودم، به پاکی آسمان دل صاف و بیریایت فریاد زدم:
مجنون وار دوستت دارم…
مجنون آوای جنونی که نفس میدهد هرم مسحاییاش به جانی که با سنگ سرد خو گرفته بود
مجون آوای جنونی که بی باده میکند تن مردهی مرا و عطش زندگی در رگهایم جاری میسازد
قلبی که عاری از هر حسی است
در اعماق آن جایی وجود دارد
که با عجز تو را درخواست میکند
-طبق ماده 216 قانون مجازات اسلامی مصوب 1398 و ماده 549 قانون آئین دادرسی کیفری مصوب 1398، نظر به اتهامات متهم اردلان نیکزاد، اعم از حضور در چندین فقره آدم ربایی و قاچاق انسان و موادمخدر، دادرسی دادگاه های عمومی و انقلاب اسلامی در امور کیفری، متهم را به پرداخت دیه و مبلغ ذکر شده در پرونده، پنج سال حبس و اشد مجازات محکوم میکند. لذا دادگاه ختم رسیدگی را اعلام، و طی دادنامه شماره 1193مورخ چهارشنبه شنبه 10 مهر ماه 1398، حکم متهم را صادر مینماید.
با اتمام جمله منشی، قاضی چکش را روی میز کوبید و اعلام کرد:
-ختم جلسه.
دستش را کلافه بین موهایش کشید. دادگاه همیشه خسته اش می کرد اما این بار شاید چون آخرین نفر از آن گروه را پای چوبه دار کشیده بود،عصبانیتش تاحدودی کمتر بود. با سر به سربازی که مسئول محافظت از متهم بود اشاره کرد. سرباز متهم را بعد از دستبند زدن، از جا بلند کرد و به سمت در رفت.
پرونده را در دستش فشرد و با اخم غلیظی که بین ابروانش جا خوش کردهبود، از جا بلند شد و از دادگاه بیرون رفت. سوار ماشین شد و رو به راننده گفت:
-برمیگردیم ستاد.
-اطاعت قربان.
با قدم های بلند سمت اتاق رفت و وارد شد. شهرام پشت سیستم نشسته بود که با شنیدن صدای در، لحظه ای چشم از مانیتور گرفت و اهورا سلامش را علیک داد و او دوباره به کارش مشغول شد.
با صدای زنگ تلفن، انگشت شست و اشاره اش را روی چشمانش فشار داد و با دیدن اسم سعید آیکون سبز را کشید:
-بهتره کار مهمی داشته باشی!
-اهورا… کجایی؟
لحن سعید آرام نبود و ترس، تا حدودی در آن مشخص بود.
این رمان اغاز خوبی داشت
اما یکدفعه وسطش نویسنده نتونست احساسات رو خوب بیان کنه یک جوری خواننده از این همه چیزهای تکراری خسته میشه کلماتی مثل تیله شیشه ی جنگل سبز چشمانش یا نگاه فندوقی یا گرفتن مچ دستش یا هرم نفس هایش اینقدر زیاد بودن که حال ادم بهم میخورد
بعد از یه پلیس وظیفه شناس که مغرور و قلب سنگی داره این همه نزدیک شدن جسمی به یه دختر تعجب اوره
حتی تو عاشقانه ترین قصه ها نیاز به این هجم وسیع نزدیکی جسمانی دیده نمیشه که توی این رمان هر لحظه به لحظه وجود داره
و این نقص در نویسندگی هست
سلام ؛ رمان آوای جنون خیلی خوب و هیجان انگیز بود من خیلی ازش خوشم اومد تا حالا دو بار کامل خواندمش فقط بعضی از جاهاش مثل بحث های اهورا و آوا خیلی طولانی هستند و آدم رو خسته میکنند ولی در کل این داستان هم از لحاظ پلیسی , هم از لحاظ انتقامی و هم از لحاظ عاشقانه عالی بود و یک خسته نباشید هم به خانم نیلوفر رستمی نویسنده این کتاب میگم . خداحافظ
رمان خیلی قشنگی بود به همه توصیه می کنم بخونن
خسته نباشی نیلوفرجان
رمان دژخیمم میزارین؟ از نیلوفررستمی قلمش عالیه