به گمانم کلاس پنجم یا ششم بودم؛ناگه خود را اسیر فلسفهی رمان و کتاب و کتاب خوانی کردم و غرق در تفکر نویسندگی،خواندم و نوشتم.
حتی به یاد دارم انقدر در افکار نویسندگی بودم که کلاس درس را فراموش کرده و ذهن وسیع و خلاق خود را پیاده بر کاغذ سفید، مینوشتم و مینوشتم.
انقدر دنیا های گوناگونی در ذهن داشتم که نه ابتدا داشت و نه انتها
گویا آینده و گذشتهی تمام افراد را به هر نحوه ای مانند یک داستان برایشان مینوشتم و میدیدم؛میان آن نوشته ها با خود میگفتم:شاید این نوشته در حال و شاید در گذشته اتفاق افتاده
یا شاید زمانی اتفاق بیافتد؛بنابراین به گونه ای شده بودم سازنده ی دنیاهای گوناگون.
کودکی بودم پر شور وشوق…
فصل بهار را دوست داشتم ،از طبیعت لذت میبردم .
اتاقی رو به منظره ی سرسبزی.
آرزو های داشتم که فقط دخترانم از آنها خبر داشتند،عروسک هایم را میگویم،دخترانم را خیلی دوست دارم چون هیچ وقت از صحبت هایم خسته نمیشوند ، از محال بودن رویا هایم سخنی نمی گویندو…گل هایی داشتم که زندگی را برایم زیباتر میکردند؛با آنها هم صحبت بودم،لحظات زندگی ام را کنار آنها به سر میبردم .
آری،زندگی من با این چیز ها جانی میگیرد برای زیستن دوباره…
☆☆☆
روز دیگری آغاز شد.صدای آواز پرندگان در گوشم زمزمه میشد و من را از خواب ناز بیدار میکرد.
به حیاط رفتم تا به گل هایم آبی بدهم ،آبپاشی که کنار حوض بودرا برداشتم و به سمت باغچه کنار حیاط حرکت کردم،