| قضاوت |
مرجان جانی
از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.
منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.
نرگس: اه باز این دختره اومده… نگاش کن.
مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه… مشخصه چجور دختریه.
نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.
یا اون شال رو سرش.
مهسا: کوو مگه شال سرشه… من که اصلا متوجه نشدم.
بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ولی انگار سعی داشت تو دید همه باشه… یا یه جورایی جلب توجه کنه با ظاهرش.
لباسای رنگی رنگی و باز گاهی هم لش و اسپرت…. همیشه همین تایم از اینجا رد میشه.
درست همین ساعت.
_ اخه این وقت صبح کجا میتونه بره؟
مهسا نگاهی بهم انداخت و گفت: میخوام بگم عین ما میره سرکار ولی اخه کدومم دختری رو با این سر و وضع راه میدن جایی..؟
نرگس: چرا ندن… اگه صاحبش مرد باشه و… از خداشم هست.
_ ماشین اومد بیایید ولش کنید دیگه…
اون روز مثل روزای دیگه گذشت و تا عصر سرکار بودیم و بعدش برگشتیم خونه.
کل فکرم پیش دختره بود… دختر مهربونی به نظر میاد یعنی واقعا اونجوریه که نرگس میگه؟!
کاش میتونستم بیشتر بشناسمش…
دوباره صبح شد و کنار دخترا منتظر ماشین ایساده بودم.
با دیدن دختری که هر روز صبح از اونجا رد میشد… گفتم: نظرتون چیه … بریم دنبالش.
نرگس: ولم کن بابا …. حیف وقتم نیست برای همچین ادمای بی خانواده ای بزارم.
مهسا: ولش کن نسترن … میخوای از کارت بزنی که ببینی اون کجا میره و چیکار میکنه؟
مشخص نیست از ظاهرش؟!
_ باشه پس خودم میرم… یه بهونه برای نیومدنم جور کنید .. من رفتم.
دویدم سمت دیگه خیابون و اروم با فاصله خیلی زیاد ازش دنبالش رفتم… اولین بار بود یکیو تعقیب میکردم.
از اونجایی که ادم فضولیم… باید سر از کارش در میاوردم.
این چند روزم خیلی سعی کردم تا ازش چیزی نپرسم و باهاش همکلام نشم.
سوار ماشین شد و منم پشت سرش… حدود ۲۰ دقیقه راه بود.
جلوی موسسه کمک به ایتام.. ایستاده.
پیاده شد و وارد موسسه شد…. کرایه رو دادم و پیاده شم.
اون این جا چیکار داره؟
دیگه داشتم از فضولی میمردم.. رفتم داخل موسسه و به اطراف نگاه کردم.. خبری ازش نبود گمش کردم!
با دیدن زنی که پشت میز بود جلو رفتم و گفتم: ببخشید خانم…خانومی که چند دقیقه پیش اومدن اینجا رو ندیدید؟
سرش رو بلند کرد و با مهربونی گفت: خانم ارجمند رو میگید؟
_ بله بله… خودشون.. اینجا کار میکنن؟
به عکسای روی دیوار اشاره کرد و گفت: بله ایشون یکی از معلم های برتر اینجا هستن و رایگان به بچه های بی سر پرست اموزش میدن.
به تابلوهایی رویی دیوار نگاه کردم… دختری که تو عکس بود زمین تا اسمون با کسی که چند دقیقه قبل دیدم فرق میکرد.
با روپوش و مقنعه کنار بچه ها وایساده بود و به دوربین لبخند میزد.
بدون هیچ حرفی از اونجا بیرون اومدم…ماشین گرفتم و برگشتم خونه.
با نرگس و مهسا حرف زدم و جریان رو براشون گفتم… اونا هم مثل من تو شک بودن و باورشون نمیشد.
حس بدی داشتم از اینکه انقدر پشتش بد حرف زدیم… و قضاوتش کردیم.
مهسا: اوناهاشش… هنوزم چیزی که گفتی رو نتونستم هضم کنم.
از فکر بیرون اومدم و گفتم: شمارو نمیدونم ولی من باید ازش حلالیت بگیرم…
نرگس: حق با تو… باید هممون بریم.
هیچوقت ادمارو از رو ظاهرشون قضاوت نکنید.
گاهی اونایی که تو قبولشون نداری رو خدا قبول داره…
۱:۱۸
۱۴/۶/۱۴٠٠
از خنگی خودته عزیزم خیلیم قشنگ بود ایکیوتو درست کن گلم
عالی بود..//
قلمت اصلا به دلم ننشت:/
چرا اونوقت؟ راس میگه ما نباید هیچ وقت از روی ظاهر قضاوت کنیم
نیکو خانوم.
مجبوری؟نخون مهم اینه داستانش سنگین بود✋