#عفریتعشق
نگاهم را به چشمان نوزاد در آغوشم میدوزم و صدای گم شده در خاطراتم در سرم میپیچد و من را مسافر گذشته میکند.
– کاش چشمهاش شبیه تو باشه!
خودم را بیشتر در آغوش مردانهاش میچپانم و بیتوجّه به ترخ و تروخهای آشپزخانه که دیگر سرسامآور شده است، با بغض میگویم: ممنون که تنهام نمیذاری!
مکثی میکند و خوب میدانم که حواسش پرت صداهایی است که همیشه با عشق ورزیهایمان اوج میگیرند.
موهایم را نوازش میکند؛ سرش را نزدیکتر میآورد و آهسته نجوا میکند: من دوستت دارم!
دوستت دارمش بوی خستگی میدهد یا نه را نمیدانم اما باز هم به گوش ناخواندههای همیشه مهمان این خانه میرسد و تهدیدشان برای نابودی او، من را به سرعت نیم خیز و وادار به اطاعت میکند.
نگاه خجالت زدهام را به مردَم میدوزم و او خوب میداند که برای کبودی دیگری اجازه میخواهم.
نگاهش را از من میدزد و با «پوف» کلافهای جفت دستهایش را به صورت شش تیغهاش میکشد.
به سرعت از تخت پایین میپرم و رد سُمهای عفریتم را بر روی سرامیکها تا بیرون اتاق دنبال میکنم.
زیر نگاههای هم قماشهایش که با هر پرشی چهره عوض میکنند و صداهایشان مانند خوره به جانم میافتند، منتظر خوردن ضربهای از عقدههای این به ظاهر عاشقِ دست رد به سینه خورده میمانم تا با سیلی دیگری برای مدّتی بیخیال آرامشمان شود.
خسته از انتظاری که زندگی نکبتم را بیشتر به رخم میکشد، سر بلند میکنم.
گوشهای نوک تیز پر مویش را تکان میدهد و جیلینگ جیلینگ زنجیر کلفتی که از تمام سوراخهایش عبور کرده است، بلند میشود.
با صدای مرتعش چند رگهاش «چند بار بگم، تو مال منی!؟» را با خشم بیان میکند و در چشم بر هم زدنی سُمهای انگشت شدهاش چون پرندهای تیز چنگال بر صورتم مینشیند. خون فوّاره میزند و دستهایم بر چهرهی خام شدهام و زانوهایم به زمین مینشید.
دستم را به زمین میگذارم تا برخیزم و طبق معمول پی زندگی هیچگاه دو نفره نبودهیمان بروم اما نگاهم با چهرهای که در آینه کاری ستون خانه نشسته، تلاقی میکند.
دستم را با چندش به گوشتهای شرحه شرحهی صورتم میکشم و فریادم تن خانه را میلرزاند.
– خستهام کردی لعنتی!
– چیشده؟!
صدای جذّابش قلبم را میلرزاند و هق هقم را بلندتر میکند و میدانم که آخر خط همراهی همسفرم رسیده است پس نعره میکشم: برو!
برو پی زندگیات!
گویی مدّتها به انتظار جملهام نشسته بود که این چنین بی صدا دور میشود و من حتّی بر نمیگردم تا مبادا آخرین دیدارمان این چنین نفرت انگیز در خاطراتش حک شود.
راستی! اصلاً آن عشق قدیمی از تبار آدمیان مرا به خاطر دارد؟
صدای گریههای نوزادم همچون گربهای عصبی پاسخ سؤالم میشود. نگاه خیرهام را از تنها عضو به من رفتهاش میگیرم و دست خونیام را از چنگالهایش بیرون میکشم. لبخندی به رویش میپاشم و دم زیبایش را به صورت ذوب شده اش میکشم و شروع به بازی با شاخ های کوتاه سرخش میکنم.
✍🏻فاطمهاسماعیلی(آیه)