گاهی آدمی اجبار به کاری میشود.
و گاهی اجبار به آدمی.
گاهی این اجبارها شیرین و گاهی تلخ است.
و گاهی این اجبارها جوری به دل مینشیند که دیگر دلت نمیخواهد از دل خارجش کنی.
تا اجباری نباشد، کینهای بهوجود نمیآید.
تا کینهای نباشید، عشقی بهوجود نمیآید.
ممکن است فردا روزی، عاشق کسی بشوی که از او کینه به دل داری.
پس ببین و بدان عشق ناگهانی ست.
کلافه عرض اتاق را با گامهایم متر میکردم. آخر مگر میشود! چه دلیلی بیاورم تا قانع بشوند؟ دستی بر موهای موجدار مشکیام کشیدم. هفتههاست که با پدر صحبت میکنم تا پشیمان بشود؛ اما او مصمم در این کار است و امشب، شب خواستگاری من از دختریست که یک بار نیز او را ندیدهام. ناگهان درب اتاقم گشوده شد و پدرم ظاهر شد؛ لبخندی به رویم پاشید.
– آمادهای پسرم؟
صدایم را صاف کردم و پاسخش را دادم: بابا میشه یکم بیشتر… .
– بهتره راه بیوفتیم.