به نام خدا
صلی الله علیک یا ولی العصر (عج) ادرکنی
نویسنده: زینب انوشا
داستان کوتاه دریاب
******
جیغ و همهمه به قدری زیاد و سرسام آور است که برای چند ثانیه پلک هایم را دعوت به خوابیدن میکنم. با برخورد چیزی به شانه ام و تیر کشیدن عضلات بدنم دوباره بر میگردم به دنیای تیره و تار رو به رویم.
چهره آدمهای مقابلم دوباره تراژدی قصهی زندگیام را بهم یاد آوری می کند. می خواهم نفس عمیقی بکشم اما نفسم به سرفه های ممتد ختم میشود. شاید گلویم نمیخواهد باور کند که اینها آخرین نفسهای زندگیمان است!
پسر بچهای که دور دهنش شکلاتی شده، توپ فوتبالی را در بغل گرفته و سرش را به آن تکیه داده و به اطرافش می نگرد.
لبخند حزن آلودی میزنم. دستم را به سمت موهای پر پشتش میبرم که یکدفعه چیزی آستین پارچهای لباسم را میکشد. صدای جیغ زنی پشتش بهم میگوید که این پس زدن کار چه کسی بوده.
به آرامی و با احتیاط عقب می روم. زن میانسالی که کش چادرش پاره شده جایم را پر میکند. چشمانش داد میزنند که دیگر توانی برای شیون ندارند.
بچه را محکم در بغل میگیرد و به خودش فشار میدهد. چقدر دل من نیز یک آغوش با اشکهایی که بند نمیآید و صدایی لرزان میخواهد!
با خیسیای که زیر پایم حس میکنم نگاهم را به زمین میدوزم. آب کم کم نفوذ خودش را شروع میکند و زمانی از کارش دست میکشد که دیگر در این هواپیما جانی برای زندگی نمانده باشد.
چه کسی فکر میکرد اولین روز کاریام تبدیل به آخرین شود؟ چه کسی فکر میکرد وقتی سر پدرم داد زدم و به او گفتم که نمیتوانم بیشتر از این او را تحمل کنم قرار است به آخرین فریاد تبدیل شود؟
یکی از پشت شانهام را فشار می دهد و ارام پچ میزند: برو یه گوشه بشین، نیازی نیست اوضاع رو تلطیف بدی یا کاری انجام بدی.
سرم را صاف بالا نگه میدارم و دکمه اول لباس مشکی و سفیدم را باز میکنم، کمی مقنعه ام را عقب میفرستم.
نگاهم را دور تا دور صندلی ها میچرخانم تا جای خالیای برای خودم دریابم. توجهام جلب مرد هیکلیای میشود. پوستش گندمی و سرش کاملا فارغ از موست. هدفونی بزرگ قرمز روی گوشش دارد و خوابیده.
خوابیده! خوابیدن در حینی که مرگ در خانهات را میکوبد شاید لطفی بزرگ باشد و شاید هم زخمی رنجور.
تصمیم خودم را میگیرم، با مشتهای گره کرده بالای سرش میروم، چند بار صدایش میزنم. شاید باید داد بزنم تا او را بتوانم بیدار کنم!
حتی اگر هم داد بزنم این انسانها به قدری محو دنیای ترسناک خودشان شدهاند که کسی به من نگاه نمیکند.
ترسناکتر از فریاد زیر آب فریادی است که شنیده می شود اما کسی به صاحبش نگاه نمی کند!
آب حالا تا قوزک پایم میرسد. با کج شدن ناگهانی قسمت پشتی هواپیما و تکان خوردن شدیدش، چند نفر که ایستاده بودند به زمین خوردند و جیغ کشیدند.
من نیز نزدیک بود که به سمت شیشه ی ترک خورده ی هواپیما پرت بشوم که خودم را به موقع گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و چند بار پلک زدم تا تعادلم را به درستی حفظ کنم.
صدای جیغ چند زدن و یا علی گفتن یکی دو نفر بلند شد. چند نفری هم بودند که تند تند و پشت سرهم عین سرعت گذر کردن قطار آیهها و سورهها را از بر میخواندند و دعا میکردند.
سرعت نفوذ اب بیشتر شد… شیشه کنار مرد هدفونی ترک ریزی برداشته، نگرانم که بشکند و آب همه جا را فرا بگیرد!
به خاطر تکان خوردن ناگهانی هواپیما مخاطبم خودش بیدار چشمانش را از هم باز میکند.
دستههای صندلی را میگیرد و چند بار پلک میزند. صدایش گرفته است.
– چی شده؟ چرا همه جا اینقدر تاریکه؟ این خیسی برای چیه؟
بعد کله میکشد تا پشت سرم را نگاه کند.
دستم را به پیشانی ام میرسانم و موهایم را به داخل مقنعه میرانم. به سختی واژگان را شکار میکنم و سعی میکنم لحنم آرامش دهنده باشد.
حالا کم کم میفهمم چرا آدمها در لحظات آخر زندگی قدرت حرف زدنشان را از دست میدهند، چرا که هیچ واژهای برای توصیف مرگ وصف نشده…
ناخنم را در کف دستم فرو میکنم و بریده بریده میگویم: متاسفم آقا… هواپیما… هواپیما… توی دریا افتاده.
نفس عمیقی میکشم و سرم را بالا میآوردم و ادامه میدهم: کمکی هم در راه نیست، احتمالا تا پنج دقیقه دیگه همه چی تموم بشه.
همه چی تموم میشه! جملهی آخرم بیش از حد رک و ظالمانه نبود؟
در صورتش میکاوم تا ببینم چه واکنشی قراره داشته باشد. چشمانش در ابتدا گرد شدند اما بعد این منم که نوبت گرد شدن چشمانم میشود!
خندهای سر میدهد، دستی به سرش میکشد و دوباره پلک هایش را میبندد و زیر لب زمزمه میکند: پس حداقل میتونم انتخاب کنم توی آخرین لحظه از زندگیم چه آهنگی رو گوش بدم.
دستش را بالا میآورد و دکمهی هدفونش را دستکاری میکند و آهنگی برای خودش پخش میکند. با شنیدن صدای آدری هپبورن در ابتدا تعجب میکنم سپس تبسمی میزنم.
شاید همهی ما در یک مکان بمیریم اما مطمئنم که هر یک از ما احساسی متفاوت را با خود تا دم مرگ کشاندهایم.
حالا آب تا پائین زانوهایم رسیده!
قبل از اینکه روی صندلی مورد نظرم بنشینم یکی انگشانم را میگیرد و با شدت میکشد. انگشتانی سرد و مرطوب که انگار متعلق به نوزادی چند ماهه است.
سرم را خم میکنم تا صاحب قل و زنجیرهای دستم را ببینم.
سرش را پایئن انداخته و روی صندلی هواپیما نشسته. موهایش روی صورتش ریخته و نمیتوانم چهرهاش را ببینم، هیکل نحیف و انگشتان ضعیفش خبر از نوجوان بودنش میدهند.
چشمم میخورد به عصای سفیدی که در دست آزادش هست.
یادمه وقتی مسافران وارد هواپیما میشدند دختر پانزده سالهای با چشمان سبزِ بسیار روشن که با عصایش به سختی راه می رفت به یکی از مهمانداران آقا برخورد کرد و او کمکش کرد روی صندلی بنشیند.
قبل از اینکه چیزی بگویم دستم را کامل به طرف خودش کشید. میخواهم دستم را بیرون بکشم اما با شنیدن صدایش پشیمان میشوم.
– ماجده… ماجده خودتی؟
ماجده؟
دستم را رها میکند و سرش را بالا میآورد. چشمانش بسیار بسیار روشن است و هر کسی میفهمد که او نمیتواند ببیند.
مشتش را بالا می آورد، لبخندی کج و کوله می زند.
– خودتی ماجده! مثل همیشه بوی گل شب بو رو می دی!
گل شب بو! این دقیقا همان عطری است که قبل از پرواز به مقنعهام زدم. از گوشه پیشانیاش خون می ریزد. ناخداگاه دستم را روی زخمش می گذارم که لبخندش عریضتر می شود.
– بیا ماجده، بیا کنارم بشین!
خودش را به زحمت روی صندلی کنار پنجره می کشاند. دستم در هوا خشک شده. باید چه می کردم؟
می خواستم اخرین دقایق زندگیام را صرف ضبط کردن صدایم کنم اما حالا… نفسم را فرو بردم و خواستم بگویم اشتباه گرفته که چشمم به پیر زنی خورد. هر دو دستش را بالا برده و تسبیح از لا به لای انگشتانش بیرون زده، پسر جوانی بالای سرش داشت گریه می کرد و به صندلی مشت می زد.
فکر کنم با وجود چشمان خاموشش متوجهی سر و صدا شد. سرش را دقیقا به همان طرفی که نگاه می کردم کشاند و با پشت دستش چند تار از موهایش را کنار زد.
– هیچ کس به فکر این نیست که به یکی کمک کنه، همه می خوان حرص خودشون رو خالی کنند. نه ماجده؟
خندهی تو گلوییای کرد و ادامه داد: دیگه نمی تونم پاهام و حرکت بدم، فکر کنم مرگ و دریا تبانی کردن و می خوان هرچه زودتر از شرم خلاص بشن.
آب زانوهای مرا نیز کاملا در زندان خود حبس کرده. با تردید روی صندلی کنارش نشستم. می خواستم نامه بنویسم اما حالا گوشهایم شنوندهی حرف های او شده.
به محض نشستم دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت: ماجده صدای قلبم رو می شنوی؟ نمی تونم بارو کنم تا دو سه دقیقه دیگه حتی صدای قلبم رو نمی تونم بشنوم. قبلا فقط نمی دیدم اما یکم دیگه… هیچ حسی ندارم.
نمی توانستم صدای قلبش را حس کنم! به قدری وهم داشتم و فکر و ذهنم درگیر بود که نمی توانستم تپشهای قلب یکی را بشنوم.
دستم را به آرامی از روی قلبش برداشتم که با سرعت چنگ زد به گردنش و گردنبندی را بالا کشید. گرنبندی با چند زنجیر ریز و درهم برهم با پلاک فلزی که رویش نوشته: دریاب!
پلاک را در مشتش گرفت، چشمانش سقف را می دیدند ولی مبرهن بود که طرف صحبتهایش من هستم.
– اینو همون روزی که تو گم شدی خریدم، یادته؟ فقط یازده سالمون بود که گم شدی. از اون روز این گردنبند رو میندازم چون میخوام به خودم یاد آوری کنم آدمها نیاز دارن که بهشون توجه کنی، دنبالشون بگردی، اگر گم شدن دریابیشون.
دریابم؟ من خودم کسی هستم که نیاز دارم کسی به دنبالم بگردد!
هر دو دستش مثل بچه کوچولوها بالا برد.
– بغلم کن ماجده! می خوام وقتی می میرم تو بغلم کرده باشی.
ماجده برای او که بود؟ دوست؟ خواهر؟ مادر؟ فامیل؟ که بود که باید نقشش را ایفا می کردم؟
از وضعیتم ناراضیام، می خواستم بروم و عمیق گریه کنم.
وقتی فهمید قصد بغل کردنش را ندارم دستانش را پائین انداخت که در آب افتادند و صدایی مانند شالاپ را ایجاد کرد.
به سطح آب خیره شد و گفت: ماجده اگه منو نخوای ازت دلخور یا ناراحت نمیشم! حتی اگه همین الان بگن کمک رسیده اما فقط یکیمون می تونه نجات پیدا کنه و تو من رو ول کنی بازم بغ نمی کنم! یکی مثل من…
خنده ی تلخی کرد و دست خیسش را روی بالای گردنش گذاشت.
– یکی مثل من حق زندگی نداره! این حرف رو یادته؟ خودت بهم گفتیش. وقتی تازه رفته بودیم راهنمایی و تو مجبور بودی همش پیشم بشینی و نمی تونستی به خاطر من کارایی که دوست داشتی رو انجام بدی، راستی می گفتی، من یه سوسک اضافه ام که باید لهش کنند. دارم له میشم نه؟
با اینکه من نه ماجده بودم و نه از گذشتهی آن ها خبر داشتم شرم زده شدم. به قدری که خودم را جلو کشیدم و محکم بغلش کردم.
چند ثانیه ای تکان نخورد، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: ماجده آروم تر، دست گذاشتی رو زخمم.
دستانم را کمی شل کردم و متعجب سرم را بالا کردم.
نوک انگشتش را روی پهلویش گذاشت و چشمانش را بست و گفت: یادت رفته؟ همین پارسال بود که اشتباهی ذغال ریختی روم، هوم یادت اومد؟ خرداد ماه بود، بعد امتحانهامون که نتونستی به خاطر من با دوستات بری سفر، چون مامان و بابا فکر می کردن این طوری من تنها میشم پس به زور نگهت داشتند. هیچ وقت نذاشتم زندگی کنی نه؟
با اینکه ماجده نبودم اما می توانستم بفهمم در این زخم هیچ بیدقتی یا حواس پرتی درکار نبوده و تنها مسببش کینه و نفرت بوده…
حالا آب تا گردنم آمده! به راحتی میشود بوی مرگ را استشمام کرد.
دو دستش را روی شانههایم گذاشت و من را به عقب راند، بهم خیره شد. انگار که یک تابلوی نقاشی شاهکار را می بیند.
– من هیچ وقت نتونستم چشمهای تو رو ببینم، نتونستم ازت درست معذرت بخوام ماجده. وقتی فهمیدم داره چه اتفاقی میوفته فهمیدم که وقتشه برای اولین و آخرین بار بهت بگم معذرت می خوام!
انگشت اشارهاش را روی لبانم گذاشت، می خواست ساکتم کند. انگشتش مزهی دریا را میداد!
– معذرت می خوام ماجده، من مسبب مرگ همهی آرزوهات بودم. بازم معذرت می خوام که نذاشتم به اون اردو سفر دخترونهات بری، معذرت می خوام که خواهر دو قلوم به خاطر من مجبور می شد خجالت بکشه.
انگشتش را سر داد روی گونهام. قطره اشک بزرگی از گوشه چشم راستش سقوط کرد و به آبهای دورمان پیوست.
دیگر آب را نمی دیدم. تنها چشمان سبز و یاقوتی او بودند که شعاع چشمانم را در بر گرفتهاند.
-می دونم که به خاطر من خودکشی کردی! می دونم مسببش من بودم و می دونم اگه الان زیر خاک خوابیدی و حشرات افتادن به جون پوستت به خاطر من بوده!
آشکارا تکانی خوردم. گونهام بیحس شد! دستم را روی دهانم گذاشتم و هینی کردم.
ماجده… مُرده بود؟
فاصلهای بین لبانم افتاد و با گیجی خودم را به عقب کشاندم. پس او تمام مدت می دانست که من خواهرش نیستم!
با چشمانی گشاد شده گردنم را چرخاندم و به مسافرین زل زدم.
پیر زنی با چشمان بسته و قرآنی که در دست داشت خودش را به موجهای کمرنگ آب سپرده بود.
آقایی با کت و شلوار شیک دست زنش را گرفته، زنش که دختری در ابتدای بیست سالگی است سرش را روی شانه او رها کرده و هر از گاهی هق هق میکند.
دختری همسن کسی ه کنارم نشسته آن گوشه ویالون خیسش را قبل گرفته و سعی میکند با دستان مرطوب و ناتوانش نوتها را به اجرا در بیاورد.
مرد هیکلیای که در ابتدا دیده بودم از گوشههای چشمانش اشک میریزند اما هنوز هم به لجبازانه به صدای آدری هپبورن گوش میدهد.
گردنم را به طرف دخترک نابینا که خواهر ماجده باشد می چرخانم. آب تا روی چانهام بالا آمده و چشمانم دیگر تار می بیند. بدنم هیچ چیزی را احساس نمی کند جز لرزشهای هواپیما را.
فقط چشمانش را می بینم که ردی از لبخند را دارند. پلکهایش را می بندد و بدنش را شل می کند و به زیر آب فرو می برد. حبابهای ریز زیادی ایجاد می شود. صدای طمطراق و هیاهویی که در ابتدا همه جا را در بر گرفته بود حالا خاموش شده.
چشم می بندم و حس می کنم کسی زمزمه می کند: در آرامش بخواب ماجده.
پایان داستان دریاب.
زینب انوشا
تنها آرزوم برای کسی که این کلمات را می خونه این ِکه به دور از سرنوشت قصه های من زندگی کنه:)