رمان نبض راه خورشید ….
بقلم لیدا صبوری
خلاصه ی رمان ….
راوی خورشید …
در آن لحظه که کودکی هایم را…..
شادی و غم لحظاتم …
آنچه که از عاشقی آموختم ….
و آنچه از اشک و درد تجربه کردم ….
همه و همه را ، در دفترکوچک خاطراتم نوشتم ؛تا بیادگار بماند آن زمان هرگز ندانستم ،که پای در راه سخت گریز و رنج خواهم گذاشت و دخترکم لعیا روزی به سرنوشت مادر دچار خواهد شد.
من همان خورشیدم که پدرمرا شعر آموخت و مشق شعرشد تمرین لحظه ی شیرین عاشقی ام …..
صالح ، همان جوان عاشق پیشه ی ساده دل؛ همانی که لطافت عجیب عشق را در دستان پر مهرش آموختم .او که زخم نامردی روزگار و درد شکنجه های حسام پسر عموی بی مروتم جانش را هزار زخم بیادگار گذاشت و از پای نیافتاد .
و اما سر نوشت جور دیگر بازیگری کرد .
ربوده شدم ،به جبر زمانه و ناچار پای سفره ی عقد نشستم .
تنها و بی یاور ؛در آغوش سرد حسام میان سرزمینی غریبه….
بیماری و رنج من ، از حسامم مردی آبدیده و عاشق ساخت.
من عجیب راه عشق میان دو دلداده گم کردم …..
او ……
ودستان سردش برایم شد، تکیه گاه و تب عشقی که باعث شد ،زندگی ام را هزار رنگ ببخشد وقداست این دل بستن عجیب همه را به زانودر آورد….
پدرم عاشق دختر بود و من بعد از پنج پسر از طرف خدا بهش هدیه داده شدم
مادرم فقط هفده سال داشت که تو بغلش رفتم و نوازشم کرد ……
مادر زیبا و خوش چهره که زن دوم پدرم بود و سوگلی ……
ما تو یه خونه کوچیک کنار خونه باغ بزرگ پدر که با همسر اولش و پنج برادرم زندگی میکردند زندگی میکردیم ……در واقع من و مادرم کوچکترین افراد اون خونه بودیم
مادر خوشگلم همش چهارده سال داشت که زن حاجی شد ……
اون دختر یکی از دوستانش بود که قبل رفتنش به حج تنها دخترش رو به عقد حاج رحمان در آورد و بعدش رفت و همون جا عمرش به پایان رسید
نامادری من زن خوبی بود
یه وقتایی بد جنس میشد اما به وجود من و مادرم عادت کرده بود
هر چی باشه مادرم رقیبش بود
اونم چه رقیب بی همتایی ……
ما تو یه روستا نزدیک شهر زیبای یزد زندگی میکردیم
روستایی خوش آب و هوا با اینکه خاک دیارمون کویر بود اما دلهامون پر از روزنه های امید و شادی بود
آخه تا یادم میاد ما باهم نمی جنگیدیم
بحث نمیکردیم …..
آرامش تو دلهای مردم خونگرم ما موج میزنه ما همون مردم آفتاب سوخته ی دریا دلیم
تو خونه پدرم همه چیز مهیا بود….
برادرانم هر کدوم برای خودشون مردی شده بودند …..
در واقع وقتی منو بغل میگرفتن و باهام بازی میکردند مثل این بود که فرزندشون باشم تا خواهر
من اجازه داشتم به همه جا سرک بکشم و کسی حق نداشت بهم امر و نهی کنه
وقتی بابا از خونه دور میشد این خورشید بود که بدون چادر چاقچور تو پشت بومهای گلی و خاک گرفته ی خونه بالا و پایین میرفت …..
من تعداد ابرهای تو آسمون و تعداد ستاره های شب رو تو دل کویر میشمردم و با دلخوشی هام دنیایی ساخته بودم
نویسنده ی عزیز رمانت عاشقم کرد و با سرنوشت خورشید و
عذابی که تو غربت کشید و حسام ستمگری با بیماری عزیزش چون مجنون عاشق شد و با هر بار سرفه های دردناک و خون آلود خورشیدش مُرد و زنده شد ؛ نگاهم رو به هرچی دلدادگی بود تغییر داد که چطور برای نجات جون عزیزش کشورهای اروپایی رو زیر و رو کردو جونشو بخطر انداخت و فداکاری کرد..
جانفشانی حسام قصه ات که پدر نشد و اما برای لعیا پدری کرد
هرچی… هرچی…. هرچی….
از زیبایی رمانت بگم کمه بخدا
و مظلومیت ناتموم صالح قصه ات که شکست عشقی خورد و تموم تنش زخم برداشت ذهنم رو برده جایی که آیا تو واقعیت
هم چنین گذشتی وجود داره یانه؟
در هر حال نویسنده جون مریدت شدم بخدا و مشتاق و منتظر مابقی کارهات
عالی و بی نظیر
احسنت به شما نویسنده ی خوش فکر
بسیار زیبا و پر محتوا بود
سرگذشت شخصیتهای رمان واقعی بنظر می رسیدند و
موضوع تکراری نبود
لذت بردم احسنت به فکرخلاق نویسنده ی محترم
چه رمان جذاب و خوبی حیف که نصفه بود کمکم کنید که چطور بقیه شو بخونم
سرنوشت عجیب و جذاب خورشید رو دوست دارم تا آخر بدونم
عاشقانه و جذاب بود
دست مریزاد نویسنده
صالح مظلوم و ستمهایی که کشید یک طرف…
چطور از حسام بددل ومکار یک عاشق فداکار و خوش قلب ساختی که عزیز و قهرمان داستان شد؟
جای تقدیر داره بخدا
رمان نصفه بود تو رو خدا کاملش بگذارید
تا جاییکه خوندم عالی بود
بگید باید چکار کنم تا کامل رمان رو داشته باشم
عالی عالی عالی ❤❤❤
نویسنده ی محترم خسته نباشی
سرنوشت خورشید و دخترش لعیا جذاب بود و واقعا لذت بردم
بینظیر بود و لذت بردم